کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

برادری، وظیفه و بانک...

آلبرتو به مارکوس: صد و پنجاه سال قبل تمام چیزایی که می‌بینی، زمینای اجداد من بود. تا اینکه پدربزرگ و مادربزرگ‌های این آدم‌ها اومدن و اونارو گرفتن. حالا این اتفاق داره برا خودشون پیش میاد. با این تفاوت که این‌بار بانک‌ها جای ارتش رو گرفتن. .  

.
هم دو برادر سارق این را می دانند و هم دو همکار پلیس و هم گروگان ها و هم شهود. ولی چاره ای جز تعارض نیست.
این وسط بانک است که آمده و می ماند. بانک است که با خشم و غیظ، آزادی سند رهن مزرعه را صادر میکند. یکی از پلیس ها و یکی از سارقین کشته می شوند. و این بانک است که به چپاول خود ادامه می دهد.
فیلم تعارضات غریبی را بیان کرده. تعارضاتی که باعث می شود منطقاً با همه موافق باشیم جز بانک. شهود چهره ی سارقین را لو نمی دهند. در عین حال به دنبال سارقین می افتند و به آنها شلیک می کنند. پلیس ها به خباثت بانک ها اشراف دارند ولی چاره ای جز دستگیری سارقین بانک ندارند. سارق مثبت فیلم هم به غیرقانونی بودن عمل خود اشراف دارد ولی با نزدیک شدن پایان مهلت بانک برای مصادره ی مزرعه، چاره ای جز سرقت از بانک نمی بیند.
دیالوگ ها بی نقص و خارق العاده اند.فیلم نه کارگردانی اغراق آمیزی دارد، نه فیلمنامه دنبال به وجود آوردن موقعیت های اکشن معمول این شکل از فیلم هاست. همین سادگی و بی اغراقی باعث می شود که فیلم، اثر بسیار رئالی باشد در انعکاس چلنج وجدانی کنونی بین مردم. این فیلم یکی از معدود فیلم هایی است که در هیچ یک از ارکان خود دچار اضافه گویی نمی شود. شاید به همین علت احتمالا برای مخاطب عام چندان جذاب نیست و باز شاید به همین علت در گیشه چندان موفق نبوده است.
در مقایسه ی این فیلم با سیکاریو که نویسندگی هر دو فیلمنامه برعهده ی یک نفر است، می توان به این نتیجه رسید که خلاقیت های کارگردانی و حتی موسیقی می تواند موقعیت را متحول و پراحساس تر کند. این فیلم بعد از سیکاریو ساخته شده ولی داستانش بسیار سرراست تر و ساده تر است.
از سکانس های برتر فیلم باید به سلسله تکه پرانی های مارکوس به آلبرتو، پلان برادر شرور که با آرامش مسلسل خود را از پشت وانت بر می دارد، بازی بریجیز در لحظه ی مرگ همکار و قتل سارق و دیالوگ های مارکوس در خصوص اجدادش و بانک، اشاره کنم.
در نهایت و در مقام قضاوت وجدانی بین تعارض مارکوس و سارق باید دیالوگ مارکوس را باور داشت:
«آلبرتو خانواده داشت ولی تو حیاط خونه اش، پمپ نفت نیست»
.
.
.
یک پیشنهاد جدی حداقل برای خوره های فیلم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد