کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

الماس‌های تراش نخورده: یک هتریک درست و درمان...

به نظر من اساساً یک فیلم باید از دو منظر قضاوت شود، یکی از منظر معیارهای هنری فیلمسازی و دیگری از منظرِ وسیله بودن این هنر جهت انتقال مفاهیم. الماس‌های تراش‌نخورده تلاش کرده   برخلاف نمونه‌ی نزدیکِ بدِ ایرانی‌اش، هتریک، در بُعدِ اخلاقی هم فیلم خوبی باشد.
فیلم خوب سد معبر از محسن قرائی هم من را به یاد این فیلم می‌اندازد. ارتباط هتریک با این فیلم مشخص است ولی اینکه نام سدمعبر را می‌برم به این علت است که اساسِ فیلمنامه‌ی هردو، تلاش برای توصیفِ روحیات و خلق‌وخوی یک کاراکترِ به غایت سخیفی است که هرکداممان با امثال آن در زندگی مواجه شده‌ایم و می‌شویم ولی اهمیتی بهشان نمی‌دهیم.
الماس‌های تراش‌نخورده توصیف یک جواهرفروشِ یهودی است که در تجارت خود، بویی از امانت‌داری نبرده، پی‌در‌پی دروغ می‌گوید، هیچ تعهدی به هیچ قولی ندارد، هر لحظه در حال ریختنِ برنامه‌ای است تا از آب کره بگیرد و آنچنان با پول دیگران ریسک می‌کند که یک موردش هم یک فرد معمولی را تا مرز سکته می‌برد.
فیلم آگاهانه هاوارد را یهودی معرفی می‌کند تا از شهرتِ نه‌چندان مثبت تجارت آنان نیز بهره ببرد. در کنار درگیری‌های تجاریِ این مرد مفلوک، تعارضاتِ خانوادگی و احساسی او نیز به تصویر کشیده می‌شود. سکانسِ برگشتن هاوارد به مغازه‌اش بعد از کتک خوردن و گریه کردنش در آغوش دختر، از مهمترین و فوق‌العاده‌ترین سکانس‌های فیلم است. یک چلنجِ احساسی عجیب در کنار بی‌تعهدی! همین دیروز به همسرش التماس می کرد تا زندگیشان را دوباره احیا کنند و باز صبح زیر فشار شرم و استیصال به همان دختری که پریروز به خیانتش معتقد شده بود، پناه می‌برد!
فیلم در سکانس‌های مختلف، نحوه‌ی رفتار هاوارد در تجارتش را کاملاً می‌فهماند و نشان می‌دهد چقدر بی‌اخلاق، بی‌ضابطه، هردمبیل و همراه با ریسکِ بالا سعی در برداشتن لقمه‌های بزرگ دارد. جالب اینجاست که فیلم در مسیر داستان و مفهوم مورد نظرش، مانند راش(شتاب از ران هاوارد)، تاجر بی‌اخلاقمان را لحظه‌به‌لحظه به موفقیت نزدیک‌تر می‌کند؛ ولی برخلافِ هتریک، نمی‌گذارد که این مردِ هردمبیل، با این روشِ نابخردانه‌ی زندگی و تجارت، به سعادت برسد. نویسنده شاید ناآگاهانه قاعده‌ای اخلاقی را مورد تاکید قرار می دهد که: بار کج به منزل نمی‌رسه...

از لحاظ هنری هم با یک اثر دقیق طرفیم. ریتم به شدت بالاست. میزانسن و دکوپاژ و تدوین و موسیقی و صداگذاری، همه و همه، سعی بر افزایش فضای هردمبیل زندگی مرد دارند. بازی آدام سندلر هم شگفت‌انگیز است. اصلاً این آدم آن سندلر مسخره‌ی فیلم‌های کمدی نیست. به شکل عجیبی ادای آلپاچینو را در می‌آورد ولی در ورژن یک انسان سخیف و پرحرف. آرامشِ اعصاب‌خوردکن، لبخندِ ملیح اعصاب‌خوردکن، تند تند حرف زدن و حرکات دست و پایش، به شدت متناسب با کاراکتر است. و در نهایت کارگردانی درکنار موارد پیش‌گفته، به‌غایت در حفظ هارمونی موفق عمل کرده است.
این معجونِ پرتنش در مسیر خود لحظه‌ای نمی‌افتد و تا انتها مخاطب را با خود همراه می‌کند و درآخر در یک پلانِ شوکه‌کننده، مفهوم مورد نظر اخلاقی‌اش را هم منتقل می‌کند. این یعنی هارمونی. بدون آنکه برای تمرکز تلاشی کرده باشیم، لحظه‌ای از فیلم غافل نمی‌شویم؛ که این نتیجه‌ی حفظ هارمونی در ارکان مختلف فیلم است.
فیلم با آن آغازِ عجیب، حتی علی‌رغم داشتن یک معنای خاص در انتها، حال و هوای یک اثر ابزوردِ توصیفی را دارد. مرگِ سندلر در انتهای فیلم من را یاد مرگِ ترانه علیدوستی در استراحت مطلق می‌اندازد؛ همه به زندگیشان ادامه خواهند داد. این وسط هاوارد است که با ندانم کاری‌هایش به شکلی غیرقابل‌باور و غیرقابل‌پیش‌بینی، از صفحه ی روزگار محو می‌شود و آب هم از آب تکان نخواهد خورد.



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد