کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

جستاری کوتاه درباره‌ی دریایی که می‌اندیشد.


خودتان بهتر می‌دانید، این روزها همه‌چیز سیاسی است حتّی سیاسی ننوشتن هم سیاسی است و گفتمانِ مسلطِ سابق بنا دارد خودش را در تمام ابعاد بازتثبیت کرده و ایده‌‌هایِ بوگندویش را به‌ِمان حقنه کند. از همین‌رو، بنا دارم کمی دربارهٔ فیلم تجربیِ دریایی که می‌اندیشد (به هلندی: De zee die denk) اثر خرت دو خرف بحث کنم.


 


 این فیلم دربارهٔ خطای دید و ایده است. البته به این سادگی‌ها هم نیست. از طرفی ما مفهوم را داریم و از طرفی دیگر بیانِ مفهوم را. فیلم موفق می‌شود هم حرفش را بزند و هم در ورطهٔ شعار نیفتد و هم سینما باشد، نه، نمی‌توانم بگویم شاهکار است؛ چون اگر تولید دههٔ 60 مسیحی می‌بود، می‌توانستیم چنین ادعایی داشته باشیم ولی  ساخت چنین فیلمی در دههٔ دو هزار، آنقدر ها هم آوانگارد نیست. خُب، خُب بیایید بپردازیم به خودِ فیلم. همیشه گفته‌ام بگذارید این‌جا هم بگویم، فیلم خوب از عنوانش هم پیداست به این معنا که بخشی از ایده‌یِ خودش را افشا می‌کند یا اگر هم نکند سرنخی به مخاطب می‌دهد. این‌جا هم همین است. کلید واژهٔ معنای فیلم در عنوان آن مستتر است؛ در همان برخورد اوّل حالی‌مان می‌کند که ضمیر نامکشوفی در دریایی از ایده در تکاپو و تقلّاست که «چیزی» بیابد؛ شاید مُراد همان «منِ من» باشد یا لابد فیلم مترصد آن است که خودِ معنای ایده و فکر را به پرسش بگیرد  و یا در سویی دیگر دریا را نمادی از زُهدان مقدّس یا مادرِ بزرگ در نظر گرفته که قرار است دَرَش تولّدی دیگر رقم بخورد! که می‌داند؟ خُب این هم از فرض‌هامان.

انگاره‌های ظاهراً نامربوطی را در بخش نخست اثر می‌بینیم که یاد جریان سیال ذهن می‌اندازدم؛ انگار که فیلم‌نامه‌نویس در هزارتویی که خود ساخته گم شده است.

 مردی که در تخت خوابیده و مدام در رویاهایِ خود بیدار می‌شود؛ گاهی از او فیلم می‌سازند و گاهی نیز با زنگ بیدار باش ساعت از خواب برخاسته و این ماجرا مانند چرخه چندین بار تکرار می‌شود. تا جایی که ما در فیلم‌های تلویزیونی و صدای نریشن گم می‌شویم. و دنیایی پس از دنیایی دیگر فرو می‌ریزد و در خود فرو می‌بَردمان.

ابتدای سکانس‌ آغازین، به نظر می‌رسد که با اثری ضد پیرنگ طرف‌ایم، چون دست‌کم به داوری من، یکی از عناصر شناخت این بدعت، جان‌ کَندن تماشاگر است، امّا رفته‌رفته روایت موازی پیش‌رفته و گاه شبیه به خُرده‌روایت‌هایی درهم تنیده جلوه می‌کند، و در می‌یابیم که نویسنده‌ای مشغول نوشتن سناریوی خود بوده و با این کار می‌خواسته «ضمیر نامکشوف» خویشتن را از زیر تلی از خرت و پرت‌های ناهمگن بِکشد بیرون؛ امّا  قدم به قدم استیصال و واماندگی ناشی از عدم شناخت خویشتن، کار را به جایی می‌رساند که خویشتن هم همه‌چیز هست و هم نیست و جهان محملی می‌شود از دریایی از ایده برای یافتن سوژه‌ای که خودش نزد تماشاگر سوژه است.

 امّا فیلم پایش را فراتر گذاشته و وارد اتاق تدوین می‌کندمان؛ اتاقی که انگار همه‌چیز از زیر نظرش گذشته و همه‌چیز را به تصرف خود در آورده و خواهد آورد؛ ولی آنگاه که می‌خواهیم همه‌چیز را چونان جورچینی کنار  هم بچینیم، ویدئو با سرعت به جلو رانده شده و ما به فضای خانه‌ی نویسنده باز می‌گردیم و با شگرد نویی رو به رو می‌شویم که پنداری زمان و روایت اصلی در خانه‌ی نویسنده می‌گذرد.

بحران در ذهن نویسنده، هم‌چون مذابی تمام ابعاد زندگی‌اش را در برمی‌گیرد تا جایی که همسر و فرزندش او را ترک می‌کنند و او بعد از آن همه‌چیز را رها ساخته، و بی‌پروا در خیابان رانندگی کرده و سرانجام به بیابان یا آخر خط می‌رسد. خُب تازه دارد دست‌مان می‌آید که پلان‌های پخش و پلا شدن کاغذ و ناپدید شدن خورشید در آخر فیلم چه معنایی دارند.

ولی نه‌خیر می‌زنید به کاهدان! روایت رانندگی در بیایان نیز ذهنی‌ست و در آخر هم، نویسنده به این  نتیجه می‌رسد که خود را حذف کند؛ همان نوشتاری که حاصل کند و کاو در درون خودش است؛ سرانجام پس از کشمکش طولانی در فضای ذهنی و خانه‌ی نویسنده، خود را حذف می‌کند. درست عین‌هو همان گربه‌ی خانه‌اش که در آینه از خود می‌ترسید، از خود نیز می‌ترسد؛ امّا قدمی دیگر پیش می‌رود و از «خود» نیز عبور می‌کند؛ فیلم تمام شد؟ نه‌خیر! در آخر آپاراتوس «زوم‌اوت» کرده و گربه‌ای نیز از تصویر عبور می‌کند و حالی‌مان می‌شود این حادثه هم حتّی روایتی خیالی و ناشی از خطای دید بوده و ما فقط در هزارتوی فیلم‌نامه و چرخه‌‌هایش گم شده بوده‌ایم.

پایان، ن.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد