کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

شکار/فیلمی برای بچه های رشته جامعه شناسی، روانشناسی و البته حقوق/پروژه ی شخصی

مهدی قربانی میخواد این فیلم رو پخش کنه. خودش و گلخندان هم بهم پیشنهاد کردن که ببینمش. من از یه دورانی هست که زیاد اهل این فیلم ها نیستم و زیاد باهاشون حال نمیکنم ولی می دونم که فیلم خفنیه. یه فیلم از سینمای دانمارک که تا حالا هم خیلی جایزه گرفته و نامزد اسکار هم هست. حرفی که فیلم میزنه بسیار حرف بزرگ و فیلمش بسیار کاربردیه. ایشالا این فیلم به عنوان یه پروژه ی شخصی از طرف مهدی قربانی نمایش داده خواهد شد. پیشنهاد میکنم روی دانشجوهای سه رشته ای که عرض کردم به شدت مانور بدید و حتی بگید که اساتیدشون کلاس هاشون رو تعطیل کنن و با شاگردها بیان این فیلم رو ببنن بعدش با هم بحث کنن. در ادامه یه متن بلند از سینمای دانمارک و نقد شکار که به نظرم نقد خوبی اومد می ذارم.

شکور


  

 

 

دانمارک به پشتوانه سابقه غنی‌اش در ادبیات و هنرهای نمایشی، خیلی زود و به فاصله اندکی پس از اختراع تاریخ ساز برادران لومی‌یر به کشوری صاحب سینما تبدیل شد. از این رو و به واسطه همین سابقه طولانی، از دانمارک به عنوان یکی از پیشگامان سینمای اروپا یاد می‌شود. سینمای دانمارک در طی همه این سال‌ها فراز و فرودهای بسیاری را تجربه کرده است. تا چندین سال بعد از مرگ بزرگترین و تاثیرگذارترین فیلمساز تاریخ این کشور یعنی کارل تئودور درایر در اواخر دهه شصت میلادی، این سینما نتوانست توجه چندانی را به سوی خود جلب کند. تا این‌که نسل جدیدی از فیلمسازان دانمارکی در اواسط دهه 80 از راه رسیدند. فیلمسازان جوانی که اکثرا تحصیل کرده بودند و سودای تاثیر گذاشتن بر سینمای جهان را در سر می‌پروراندند. لارس فون‌تریر در سال 1984 و با اولین فیلم بلندش، عنصر جنایت، توانست در بخش مسابقه جشنواره کن حضور داشته باشد و نظرها را به سوی خود جلب کند. موفقیت فون تریر راه را برای او و دیگر هم نسلان‌اش هموار کرد. یکی از این فیلمسازان جوان، توماس وینتربرگ بود. کارگردانی که اولین فیلم بلند خود را در سال 1990 و در سن 21 سالگی ساخت. وینتربرگ به همراه فون تریر، که بعد از گذشت چند سال به یکی از معروف‌ترین فیلمسازان اروپا تبدیل شد، و با پشتیبانی چند تن دیگر از فیلمسازان نسل جدید دانمارک در سال 1995 بر ضد قوانین آکادمیک و کلاسیک شوریدند و مانیفستی با عنوان دگما 95 را تنظیم کردند. مانیفستی که سبک متفاوت و جدیدی را به سینما پیشنهاد می‌داد و هدف اصلی‌اش رهایی از قید و بندهای معمول فیلمسازی بود. در فیلمسازی به سبک دگما به کارگیری عناصر مصنوعی مجاز نبود؛ تاکید بر بداهه پردازی بود و استفاده از نور طبیعی و دوربین روی دست از مهم‌ترین قوانین به حساب می‌آمد. اما می‌توان این اقدام ساختارشکنانه را، مثل برخی از فیلم‌های فون تریر، بیشتر به یک مانور رسانه‌ای تشبیه کرد تا یک حرکت هنری. بنیان‌گذاران دگما که از مانیفست خود به عنوان «عملیات نجات» سینمای دنیا نام می‌بردند، از همان ابتدا و با اولین فیلم این جنبش یعنی جشن (1998/توماس وینتربرگ) برخی از اصول خود را (مانند استفاده از نور طبیعی) زیر پا گذاشتند و خیلی زود نسبت به بسیاری از بندهای این قرارداد بی‌تفاوت شدند. از طرفی آن‌ها با وضع قوانین مختلفی می‌خواستند فیلمسازان را از قید قوانین گذاشته رها کنند. در حالی که وضع قوانین سخت‌گیرانه جدید کاملا با شعارهای آزادی‌خواهانه آن‌ها در تناقض قرار می‌گرفت. با همه این حرفا دگما توانست نظرها را بار دیگر به سینمای دانمارک جلب کند. فون‌تریر با تجربه‌های متفاوت‌اش تحسین عده‌ای را برانگیخت و به فیلمساز محبوب کن تبدیل شد و وینتربرگ با جشن، جایزه ویژه هیئت داوران این جشنواره را کسب کرد. این‌گونه شد که دهه 90 به لطف درام‌های واقع‌گرایانه و اجتماعی فیلمسازانی چون فون تریر، وینتربرگ و بیل آگوست به نقطه عطفی در سینمای دانمارک تبدیل شد و در سال‌های بعد نیز فیلمسازانی چون سوزان بیر (سازنده فیلم برنده اسکار در دنیایی بهتر)، نیلز آردن اوپلف (کارگردان دختری با خالکوبی اژدها) و نیکلاس ویندینگ رفن پا به عرصه گذاشتند که این آخری حتی توانست پس از موفقیت در کشورش فیلم بسیار محبوب و تماشایی رانندگی (2011) را نیز با بازی رایان گاسلینگ در آمریکا بسازد و جایزه بهترین کارگردانی کن را نیز بدست آورد. خلاصه این‌که سینمای دانمارک مدتی است که هر چند سال یکبار دارد یک فیلمساز با استعداد به سینمای جهان معرفی می‌کند. اتفاقی که نشان از پویایی سینمای این کشور دارد. سال 2012 نیز شاهد دو فیلم دیدنی از دانمارک بودیم. فیلم‌های شکار (توماس وینتربرگ) و یک رابطه شاهانه (نیکلاس آرسل). یک رابطه شاهانه که موفق به کسب دو خرس نقره‌ای بهترین بازیگر مرد و فیلمنامه از جشنواره برلین هم شده، نماینده دانمارک در اسکار سال گذشته بود. فیلمی که به مرحله نهایی راه یافت اما رقابت را به عشق (میشائیل هانکه) واگذار کرد. داستان این درام لباسی در سال 1767 میگذرد و ماجرای یک عشق ممنوعه در کاخ سلطنی پادشاه کریستین هفتم را به تصویر می‌کشد. فیلمی که با کارگردانی حساب شده و خلاقانه و با موقعیت‌های دراماتیک متنوع و تاثیرگذارش، موفق می‌شود تصویری جذاب از آن دوران را پیش روی مخاطب قرار دهد. فیلمی که در پس یک رابطه عاطفی پر فراز و نشیب، دوران کمتر مورد توجه قرار گرفته‌ای از تاریخ سلطنتی دانمارک را به تصویر در می‌آورد و به ریشه‌یابی دموکراسی در حکومت این کشور می‌پردازد. با این اوصاف باید شکار را مهم‌ترین و تحسین برانگیزترین فیلم سینمای دانمارک در سال گذشته دانست. فیلمی که موفق به کسب جایزه بهترین بازیگر مرد (برای بازی درخشان مدس میکلسن) از جشنواره کن شد اما به علت عملکرد ضعیف پخش‌کننده‌اش نتوانست موفقیت چندانی در فصل جوایز بدست آورد. شکار اوج‌گیری دوباره وینتربرگ پس از موفقیت‌های غیرمنتظره جشن است. این فیلمساز جوان که بعد از به شهرت رسیدن، دو فیلم ناموفق و شکست خورده موضوع اصلی عشق است (2003) و وندی عزیز (2005) را به زبان انگلیسی و با بودجه‌ای قابل توجه در هالیوود ساخته بود، بار دیگر با فیلمی محصول سینما کشور خود نامش را سر زبان‌ها انداخت. شکار بهترین فیلم وینتربرگ تا به امروز است. فیلمی حساب‌شده که از بسیاری از آفت‌های معمول سینمای روشنفکری دانمارک و فیلم‌های فون‌تریر در امان مانده و مخاطب را به منظور تلنگر زدن و رسیدن به آگاهی تحت فشار قرار می‌دهد و نه به منظور جلب توجه بیهوده و متفاوت‌نمایی. فیلمی که برخی از عناصرش منطبق بر سینمای دگما است، اما به هیچ عنوان فیلمی متعلق به آن جنبش به حساب نمی‌آید. از طرفی در شکار مانند بسیاری از فیلم‌های مهم سینمای دانمارک نگاهی مذهبی و اخلاقی جریان دارد. این فیلمی است که شخصیت اصلی‌اش هم‌چون حضرت مسیح (ع) با وجود بی‌گناهی، مورد آزار جامعه قرار می‌گیرد و حتی از نزدیکان خود نیز ضربه می‌خورد. شخصیتی که تا جایی که امکان دارد رفتاری متمدنانه و منطبق بر اخلاق نسبت به حوادث دردناک پیش آمده از خود نشان می‌دهد. در ادامه به طور مفصل به این محصول موفق و قابل تحسین سینمای دانمارک می‌پردازیم. فیلمی که با ساختار دقیق و پایان هوشمندانه‌ای که دارد و مضامین روان‌کاوانه و جامعه‌شناختی عمیقی که مطرح می‌کند، نامش بدون تردید در لیست بهترین فیلم‌های سال 2012 میلادی قرار خواهد گرفت.

×××

شکار:

شکار فیلمی است که با تمرکز بر موقعیتی تاثیرگذار، مخاطبش را تحت فشار قرار می‌دهد (وینتربرگ در مصاحبه‌ای گفته بود در بسیاری از سانس‌های نمایش فیلم، وقتی لوکاس با کله به صورت گوشت فروش می‌کوبد مخاطبان ناگهان حس رهایی پیدا کرده و او را تشویق می‌کنند). برای همین هم هست که هنگام دیدن چنین فیلمی، قرار نیست به ما خوش بگذرد. شکار مخاطب را از دو جهت متاثر می‌کند. اول این‌که به هر حال در این فیلم شاهد موقعیت‌های متنوع دراماتیکی هستیم که با پرداخت حساب شده‌شان می‌توانند ما را از لحاظ حسی درگیر و با شخصیت اصلی داستان همراه کنند. دوم هم این‌که این فیلمی است که در پس به تصویر درآوردن داستان مردی که با یک دروغ بچه‌گانه زندگی‌اش تا مرز نابودی کامل پیش می‌رود، بسیاری از رفتارها و میل‌های باطنی مخرب ما انسان‌ها را پیش روی‌مان قرار می‌دهد و در واقع توی صورت‌مان می‌کوبد. شکار با صراحت، حقایقی را نشان‌مان می‌دهد که هیچ دوست نداریم کسی آن‌ها را به روی‌مان بیاورد. حقایقی که از میل پنهان انسان‌ها به شر می‌گوید، میلی که گاهی سعی می‌کنیم آن‌ را با بهانه‌هایی چون اخلاق‌گرایی و یا رفتار متمدنانه توجیه کنیم. شکار جامعه کوچک و ظاهرا متمدنی را به تصویر می‌کشد که به یک باره درگیر شرارتی می‌شود که راه خود را از دل بی اعتمادی، قضاوت‌های شتاب زده و روابط ساده و روزمره زندگی پیدا کرده است. این فیلمی است درباره حضور شر در زندگی انسان‌ها، شرارتی که نطفه‌اش توسط اعمال ما گذاشته و سپس توسط ذهن‌های پر از شک و تردیدمان پرورانده می‌شود. نقطه عطف داستان دروغی است که دختر بچه‌ای به نام کلارا (با بازی غیر منتظره آنیکا ودرکوپ) می‌گوید. دروغی که لوکاس را متهم به رساندن آزار جنسی به او می‌کند. دلیل این دروغ چیست؟ کلارا کودکی است که مورد کم توجهی والدین خود قرار گرفته و لوکاس را بهترین دوست خود می‌داند. علاقه او به لوکاس به اندازه‌ای است که یک بار به شکلی آشکار سعی می‌کند آن را ابراز و با این کار بر حس تنهایی ناشی از رفتار پر تنش خانواده‌اش غلبه کند. ابراز علاقه‌ای که لوکاس در مورد آن به کلارا تذکر می‌دهد و سعی می‌کند آن را به مسیر درستی هدایت کند. دروغ کلارا واکنشی به همین تذکر است. او که از لحاظ عاطفی احساس کمبود می‌کند، تذکر لوکاس را پای بی مهری او می‌گذارد و به همین دلیل می‌خواهد از او انتقام بگیرد. این‌جا با اولین حقیقتی که فیلم پیش روی ما قرار می‌دهد مواجه می‌شویم: «بچه‌ها معصوم نیستند و آگاهانه دروغ می‌گویند». این حقیقتی است که بسیاری از ما به آن آگاه هستیم اما معمولا سعی می‌کنیم از پذیرش آن خودداری کنیم؛ در حالی که به احتمال فراوان خودمان هم در کودکی در مواردی آگاهانه و برای رسیدن به مقصودی خاص دروغ گفته‌ایم. اما مهم‌تر از دلیل، باید به دنبال ریشه دروغ دخترک بود. همان اوایل فیلم و در گفت‌گوی دو نفره لوکاس با کلارا متوجه می‌شویم که پدر کلارا، تئو، که صمیمی‌ترین دوست لوکاس هم هست جلوی دخترش از الفاظ رکیک استفاده می‌کند و کلارا آن‌ها را یاد گرفته و هنگام صحبت با لوکاس به زبان می‌آورد. مورد بعدی تصویر مستهجنی است که برادر دختر به شوخی به او نشان می‌دهد؛ تصویری که در ذهن دختر نقش می‌بندد و مقدمات دروغ او را فراهم می‌کند. بله، خیلی از اعمال بزرگسالان می‌تواند بر روحیه کودکان تاثیر بگذارد و به رفتارهای آن‌ها سمت و سو ببخشد. این‌که می‌گوییم «بچه است و نمی‌فهمد» تنها توجیهی برای مجاز جلوه دادن اعمال و رفتار مخرب‌مان است. پس دروغ کلارا که ریشه در رفتار خانواده‌اش و طبیعتا جامعه دارد، لوکاس را که اتفاقا با اخلاق‌ترین و مورد اعتمادترین آدم جمع هست قربانی می‌کند. هر چند تاثیرات این دروغ به زندگی لوکاس محدود نمی‌شود و اثرات منفی‌اش دامان مارکوس پسر نوجوان او را هم می‌گیرد. این گونه است که شر از نسلی به نسل دیگری منتقل می‌شود و بر زندگی نسل جدید تاثیر می‌گذارد. در این شرایط، جامعه واکنش تندی نشان می‌دهد. اکثر کسانی که لوکاس را می‌شناسند با این پیش فرض که کلارا امکان ندارد دروغ بگوید او را محکوم و سرزنش می‌کنند، آن هم در حالی که می‌دانند لوکاس فردی محترم است. واقعا در چنین موقعیتی رفتار متمدنانه و اخلاقی چه می‌تواند باشد؟ باید با توجه به شناخت قبلی و تا زمان آشکار شدن حقیقت آبروی شخص مورد اتهام را نگاه داشت یا این‌که برای جلوگیری از دوباره اتفاق افتادن عملی مشابه به سرعت نسبت به آن واکنش نشان داد؟ درست که نگرانی و پیگیری افراد مختلف در مورد این اتفاق طبیعی است، اما چرا باید با استناد به حرف یک بچه به سرعت نگاه‌ها نسبت به یک فرد محترم تغییر کند؟ مشکل این‌جاست که جامعه نه تنها یک شبه به لوکاس پشت می‌کند و به هیچ عنوان اجازه دفاع به او نمی‌دهد، که با رفتار ظاهرا خیرخواهانه خود به کلارا تلقین می‌کند که واقعا اتفاق بدی برایش افتاده است. گویی هیچ‌کس نمی‌خواهد بپذیرد که لوکاس بی‌گناه است، حتی زمانی که خود کلارا اعتراف می‌کند که دروغ گفته است. انگار همه به یک باره احساس خطر کرده‌اند و می‌خواهند با نشان دادن برخوردی جدی با لوکاس، خود را بی‌گناه جلوه دهند. به عنوان مثال رفتار مدیر مهد کودک دقیقا ناشی از احساس خطر است. او که می‌داند او هم به عنوان مدیر، مسئول چنین اتفاقی در مهد کودکش است، سعی می‌کند با بیش از اندازه بزرگ جلوه دادن ماجرایی اثبات نشده خودش را بی تقصیر نشان دهد. این رفتاری است که افراد مختلف در جوامع مختلف در موارد بحرانی از خود نشان می‌دهند. خیلی از ما سعی می‌کنیم پس از رو به رو شدن با گناه، یک نفر را به عنوان گناه‌کار مشخص و محاکمه کنیم تا خودمان مورد اتهام قرار نگیریم. بسیار پیش آمده که مردم در اقدامی تهاجمی با قضاوت‌های نادرست خود در مورد یک فرد برای او هویتی متفاوت ساخته‌اند و همه سوابق او را نادیده گرفته‌اند. هویتی که بتوانند با استناد به آن، فرد مورد نظر را مورد شماتت قرار دهند و محکوم کنند. جوامع وقتی با بحران مواجه و متوجه حضور شر می‌شوند، دچار فراموشی شده (یا خود را به فراموشی می‌زنند) و به سرعت فرد یا افرادی را قربانی می‌کنند. برای شروع این کار هم تنها یک شک کافی است، مرحله بعدی دامن زدن به این شک و بخشیدن ابعادی هولناک به آن است. از همه این‌ها که بگذریم، شکار به ما یادآوری می‌کند که بسیاری از انسان‌ها ذاتا میل به قضاوت در مورد دیگران و تهمت زدن و محکوم کردن دارند و به این‌ها به چشم سرگرمی نگاه می‌کنند. خیلی از ما از گناه‌کار جلوه‌دادن دیگران لذت می‌بریم. از این‌که رفتاری غیر اخلاقی انجام دهیم و برای آن توجیه اخلاقی بتراشیم خوشمان می‌آید. این اتفاقی است که برای اطرافیان لوکاس رخ می‌دهد. موقعیتی پیش آمده که می‌توان با بی‌رحمی یک نفر را در مکانی عمومی کتک زد و با مشت به صورت پسر نوجوان‌اش کوبید (که خود نمونه تمام عیار آزار رساندن به افراد کم سن و سال است، یعنی همان گناهی که به اشتباه به لوکاس نسبت دادند) و مورد شماتت قرار نگرفت. می‌توان با توجیه طرفدار حقوق کودکان بودن، انسانی محترم را به شکلی تحقیر آمیز از فروشگاه بیرون انداخت و از حق طبیعی‌اش محروم کرد. دروغ کلارا بهانه‌ای شد تا عده‌ای نسبت به لوکاس رفتاری خشونت آمیز نشان دهند بدون این‌که کسی بر آن‌ها خرده بگیرد. بسیاری از انسان‌ها میل به خشونت دارند و تنها دنبال دلیلی برای مشروع جلوه دادن اعمال خشونت بار خود هستند. این حقیقتی است که شکار بار دیگر آن را پیش روی ما قرار می‌دهد. وینتربرگ با هوشمندی از همان اول مخاطب را از بی‌گناهی لوکاس آگاه می‌کند تا با این کار ما را به قضاوت در مورد رفتار دیگران با لوکاس وا دارد. تا به مخاطبش ثابت کند که همیشه هم حق با اکثریت نیست. به همین دلیل هم هست که حس سر خوشی پایان فیلم، کاملا متفاوت با حس سر خوشی ابتدای فیلم است. در این بین اتفاقاتی افتاده که ما را نسبت به آرامش و خوشحالی حاکم در ضیافت پایان فیلم بدبین می‌کند. حالا دیگر می‌دانیم یکی از کسانی که دارد با دوست‌اش خوش و بش می‌کند، ممکن است روزی او را قربانی اتهامی اثبات نشده کند. حالا دیگر آن سکانس به آب زدن مردها در ابتدای فیلم هم آن‌قدر ساده به نظر نمی‌رسد. هیچ چیز به آن سادگی که فکرش را می‌کنیم نیست. این حقیقتی است که پلان آخر فیلم و شلیکی که به سمت لوکاس می‌شود هم آن را یادآوری می‌کند. هیچ چیز مثل اولش نخواهد شد و سایه شک تا پایان بر زندگی لوکاس سنگینی خواهد کرد. گویی دوران شکار هیچ وقت سر نخواهد آمد و انسان‌ها هر روز دنبال قربانی تازه‌ای می‌گردند، حتی اگر آن قربانی کسی از نزدیکان خودشان باشد

نظرات 3 + ارسال نظر
شهسواریان پنج‌شنبه 24 بهمن 1392 ساعت 20:30

من میتونم به استادهای جامعه شناسیمون بگم چقد خوب میشه:)

جهان پنج‌شنبه 24 بهمن 1392 ساعت 20:36

به آقای شکوری:
این آدرس رو میخواستید لینک کنید؟؟
چه جوریاس؟
نفهمیدم

به جهانی پنج‌شنبه 24 بهمن 1392 ساعت 21:14

کدوم آدرس؟
شکور

آهان نه عکس بود...
اولش باز نشد فقط ادرس سایتی که ازش عکس رو گرفته بودید اومد..
حله...
جهان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد