کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

نظرتون چیه...........؟

سلام

       به همه


4سال پیش بود که یه ایده برای رمان به ذهنم رسید

بعد از یک سال شروع کردم به نوشتن ولی...........




 

 بعد از چند صفح نوشتن احساس کردم اصلا خوب نیست

نمی دونم چرا ولی خیلی از مواقع این فکرا منو برای انجام

باز می داره .حالا من بخشی از ابتدا رو براتون گذاشتم

لطفا نظر بدید چه جوریه


موضوع کلی داستان: یه پسر 18 19 ساله از شهر و تمام معضلاتش خسته شده

تصمیم میگره بره روستا زندگی گنه ولی وقتی اونجا زندگی می کنه دست گیرش

میشه که روستا هم مثل شهر شده ودیگه مثلا مثل قدیما نیست.ولی البته هنوز یه

فرق هایی میکنه.



 

          با وجود اینکه سه هفته بود این فکر لعنتی از تنور ذهنم بیرون آمده بود.

          ولی چنان داغ داغ تمام ملکول های وجودم را بسیج کرده که حتی تمسخرهای نابخردانه آشنایان و پندهای یک جانبه و ناامیدکننده  اطرافیان هم نتوانسته بود,با قطعنامه ای جانانه و اصولی این منطقه جنگی را به وضعیت سفید درآورد.به همین خاطر باید دست به کار میشدم , و اولین خان را به جان میخریدم. که اولین پله در تمام راه های زنگی ام  گرفتن تائیدیه از مادرم هست و فکر می کنم تا آخرعمرم خواهد بود .البته تنها یک روش جواب می دهد که نه بروکراسی خانوادگیست نه اعتصاب غذای همیشگی بلکه مذاکره در شرایط مساویست. به این صورت که عدله های محکم و زیرکانه من که از جهتی می توان  بوی منطق گرگیاسی را از ان استشمام کرد , علاوه بر قانع کردن کلاف پیچ در پیچ افکار مادرم-که ویزگی اغلب زنهاست- باید طوری عمل کند که بتواند به ایراد های نخ نما شده که تنها چیزی هست که از مادر بزرگم به ارث برده پاسخ دندان شکن دهد. با این همه غائله به اینجا هم ختم نمی شود, بعد از ان ابتدا باید بالای منبر رفته و نطق های به ظاهر چاپلوسانه و تکراری را برای خام کردن پا منبری همیشگی ام ایراد نموده  و سپس بر اساس نیت طعم دار و به وسیله اهرم احساسات او را بپزم.که از این بابت ممکن است ابرهای اسیدی که از این مباحث تشکیل شده , در ذهن پریشان مادرم متراکم شود و بناهای عظیمی که خود با بحث های متعدد و طی سالیان اخیر پی ریزی کرده بودم را از بین برده و برهان های اصلی که این بار با معلم اول هم آواز شده را از حاصلخیزی بیاندازد.............

 

 


نظرات 3 + ارسال نظر
شکور جمعه 8 آذر 1392 ساعت 13:48

از دیروز دارم بهت زنگ می زنم ولی گوشی رو بر نمی داری
کس دیگه ای هم خبری ازت نداره
یه زنگ بهم بزن بابا کارت دارم
شکور

محمد مهدی اهل خیر (قربانی) جمعه 8 آذر 1392 ساعت 17:35

بابا دیروز که دیدمت
امروزم فقط از ساعت 11تا 14 رو سکوت بود
به هر حال شرمنده

نیلوفر شهسواریان شنبه 9 آذر 1392 ساعت 18:25

البته به نظر من نباید یه رمانی رو که نصفه رها میکنید و یا طرحش رو دارید و هنوز اجرا نکردید، به بقیه نشون بدید تا بخونن چون اون تازگیش از دست میره و یا یکپارچه نمیشه. یا رها کنید یا خودتون ادامه اش بدید
موضوع جالبی داره ولی برای یه رمان گره های کوچیک و بزرگ بیشتری نیازه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد