کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

دربند دربند


به سه دسته تقسیم شدیم و رفتیم برای فروش بلیط دربند

من و پریسا جهانی پور سمت دانشکده دندون راه افتادیم.


جهان زودتر از من مستقر شد و میز صندلی ها رو زرت رو به افتاب چید!

هر چی گفتم برای چی اینجا گذاشتی ، ده قدم اونورتر، بریم زیر سایه

میگفت نه؛ اینجا تو دیده!

لامصب سر ظهر بود و آفتاب مستقیم از بالا میزد، رو به هر سمتی هم که میشستی، بی نصیب نمیشدی!

چشمام داشت میسوخت ، یاد صبح افتادم که با خودم گفتم : هوا به این بارونی، عینک آفتابی برای چی بیارم ؟!


هی میگفتم آقا جهان، بیا بریم اونورتر،سرخ شدی، پختیم

میگفت جانم فدای کانون!

گفتم جان اعضا مهم تره

میگفت بلیط باید فروش بره

در بند پری، برای دربند، عرق میریختم!

از تشنگی له له میزدم

کله ام مغز پخت شده بود

امیدی به زندگی نداشتم

پوستم تغییر رنگ داده بود و به وضوح، سوزششو احساس میکردم!

اما جهان از موضع اش کوتاه نمی اومد.


لحظه های سختی بود که چهره آشنایی ، مثل سراب نزدیک شد

آقای فرامرزی؛ که درود و رحمت و برکات خدا به روح پر فتوحش باد، از دور رسید و پیشنهاد تعویض جا رو مطرح کرد و بی کوچک ترین مخالفتی،شکرا لله به جلو کتابخونه منتقل شدیم و با شرایط بهتری ، ماموریت رو به پایان رسوندیم.


+ از اکران عشق که بیرون اومدم، هوا دوباره ابری شد

صدای رعد و برق ، رسما قهقهه آسمون بود.

دقیقا همون چند ساعت آفتابی بود و بس...



نتیجه اخلاقی:

1) هیچ وقت به هوا اعتماد نکنید

2) حتی الامکان ، با فداییان کانون وارد پروژه ای نشید که زنده برگشتنتون با خود خداست!


نظرات 4 + ارسال نظر
راد دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 02:33

saba haghtalab دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 08:48

جهان دوشنبه 23 اردیبهشت 1392 ساعت 10:03

اسدی جمعه 22 فروردین 1393 ساعت 23:10

خیلی جالب بود
وجود فداییانی چون خانم جهانی پور از خوبی ها و متفاوت بودن های کانونه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد