کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

نوستالژیا

سلام 

 

 

الان که دارم این مطلب رو مینویسم ساعت نزدیک یک نصفه شبه... 

ولی احتمالا فردا این متن رو میذارم تو وبلاگ 

الان داشتم با یکی از قدیمی های کانون حرف میزدم 

یهو یاد کلی خاطره افتادم... 

من اخیرا شاید از همه ی قدیمی های کانون بیشتر با جوونای جدید؛ دم خور بودم (قدیم و جدید رو من باب زمان ورود به کانون میگم نه من باب شانیت) برا همین یهو حسی بهم دست داد که تصمیم گرفتم این متن رو بنویسم 

 

یادمه سال آخر کارشناسی که داشتم از کانون میرفتم به جوونای اون دوره که یکیشون خود خانم وفایی خودمون بود گفتم که بچه ها؛ یاد زحمت های قدیمی ها باشید...یادتون نره که چقد برای این کانون زحمت کشیده شده...اصلا باورتون نمیشه که چه دردسرهایی برای این کانون کشیده شده و باورتون نمیشه که چقد الان کار شما ساده اس 

 

خیلی ها تو زندگی کانونی من؛ از کانون رفتن...ولی بازم من هستم...این احساسم خیلی عجیبه...اینکه همش اومدن و رفتن دوستاتو به کانون میبینی ولی بازم هستی...احساس بنجامین باتن دارم...حس خوبی نیست 

و الان میخوام به شما جدیدی های جدید همون حرفا رو بزنم...همون حرفایی که یه روزی به جدیدی هایی مث صفایی و وفایی میزدم.... 

درمورد قدیمی هایی که یه زمونی برای من جدیدی بودن 

بچه های جدید؛ شما باورتون نمیشه چقد برای این کانون زحمت کشیده شده 

شما نمیدونید چقد برای اینکه کانون بتونه الان بین دانشجوها جایگاه داشته باشه؛ زحمت کشیده شده 

من یادمه...از روزای اول یادمه...از کسایی که حتی الان ایران نیستن یادمه...از خاطرات اخیر هم یادمه 

الان کسایی مث صفایی و وفایی و محمدنژاد و بشیری و زین ال و تقوی و...به خاطر مشغله هایی که براشون پیش اومده کمتر تو کانکس دیده میشن 

ولی من یادمه 

یادمه خانم وفایی رو که چقد با هم سر دوربینی که الان تو کانونه دویدیم؛ سر اون در فلزی اتاق!!! یادمه چقد عرق ریختن... چقد اعصابشون سر اکران های کشوری به هم ریخت...یادمه چقد از پول و وقتشون برای کانون زدن... 

یادمه زین الی که همیشه از تنبلی خودش حرف میزد یهو چقد با صلابت و آقا؛ دوتا کلاس عقیقی رو چرخوند 

یادمه خانم بشیری - که هرجان سلامت باشن و ایشالا همین روزا میبینیمشون - چقد سر هرکاری بدون هیچ گونه ادعا و من و مون؛ کمک میکرد 

یادمه فرامرزی رو سال پیش...اون موقع هم اینقده بلند بود و تک و تنها همش دنبال عکس و عکاسی زحمت میکشید...تک و تنها کلاس عکاسی برگزار کردنش رو یادمه 

یادمه خانم محمد نزاد سر ساخت فیلم خودم چقده آروم و با تمانینه من رو تحمل کرد...دوندگی هاشون و استرس هاشون سر آفریقا رو یادمه 

فینی زاده ی جوان رو یادمه...قطعا یادمه...گشتن محله های پامنار رو برای پیدا کردن لوکیشن یادمه...یادمه با موتور؛ به ی بسم الله؛ تو فیلمبرداری پلان اول فیلم؛ من و خودش و دوربین رو کویبد زمین... 

خانم نعیمی رو یادمه...یادمه قبل از اینکه حتی یکی از شما بیاید کانون؛ چقد با هم به جرز دیوارهای کانکس خندیدیم...اصرارشون سر یه حبه قند رو از قبل از تابستون یادمه  

صفایی رو یادمه ولی اصلا یادم نیست چقد چقد مدیر اجرایی بود...پیشرفت آروم و عاقلانه اش رو تو فیلم سازی خودم دیدم...یادمه چقد اصرار داشت برای کلاس تدوین...صحبت هاش سر ضامن دار رو یادمه...وقتی سر اکران آفریقا رفت زیر سرم؛ خودم رسوندمش درمونگاه  

دقت و وسواس خانم باباگلی جوان رو سر معارفه اول سال یادمه

خانم سلیمیان رو یادمه...یادمه که حتی برای اکران جدایی؛ با آمبولانس راهی بیمارستان شد...یادمه سر فیلم خودم چقد آروم و ساکت کاراش رو انجام میداد طوری که خیلی ها بعدش بهم گفتن که قدر این آدمای گروهت رو بدون 

یادمه علی محیط رو با اون  پراید زاقارتش...یادمه سر همه ی اکران ها میشد تاکسی تلفنی گروه... 

یادمه خانم مردیها رو که قبل از هر پروژه استرس میگرفتشون و سعی میکردن که برنامه ریزی کنن...یادمه سر اکران ها ساکت و آروم میرفتن یه گوشه و کارایی که میتونستن انجام بدن رو انجام میدادن 

تقوی رو یادمه...کسی که وقتی تو کانون باشه؛ بلااستثنا همگی سه برابر انرژی میگیرن...یادمه وقتی تصویرش تو اکران خصوصی ضامن دار اومد همه لبخند زدن...یادمه بدون هیچ مقاومتی هر وقت که میشد پیداش کرد برای پروژه ها پوستر میزد 

جوونیای خودم و عمو عطار رو یادمه...یادمه چقد سخت بود وقتی دو نفری جمعه میرفتیم رو داربست و بنر میزدیم...یبنر مرد سیندرلایی رو یادمه 

 

یادمه 

شما هم یادتون باشه که تا چشم به هم بزنید میشه خاطره 

میشه «یادمه» 

میشه افسوس و آرزوی برگشتن به گذشته... 

یادتون نره که به سادگی هرچه تمام تر میگذره...شلوغی های زندگی اونقد مجبورتون میکنه جلوی علاقه تون به کانون رو بگیرید که به شکل زشتی بزرگ میشید...به شکل چرکی عاقل میشید...به شکل افتضاحی مرد و زن زندگی میشید... 

اون وقته که یه لحظه 

بعد از مرور یه اتفاق  

به خودتون خواهید گفت: 

یادمه...یادش به خیر 

 

 

شکور....

نظرات 30 + ارسال نظر
Arvin parsa یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 15:36

ali bood,vaghan mamnoon.
har chand ke akharesh kheilee narahatam kard

جهان یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 19:20

گاهی حرف ها پاسخ مناسبی برای اتفاق های خوب زندگی نیست....
فقط سکوت...............
کاش یه روزی بتونم به همه بگم که چرا انقدر کانونو بچه هاشو دوست دارم مخصوصا به دوست گل خودم لیلا که از ترس حتی جرات ندارم اسم کانون فیلمو جلوش بیارم. کاش........

چرا ترس
چرا جرأت
جریان چیه؟
کی به کیه
چی به چیه
تاریکیه
شکور در ابهام

رامین یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 21:47

هر سطر رو که میخوندم ضربان قلبم زیاد و زیادتر میشد... نمیدونم چرا ولی چشمام خیس شد...
هر لحظه به این فکر میکردم که یعنی ما ، من لایق این هستم که خودم رو کانونی بدونم...
آقای شکوری ای کاش خاطرات کانونی تون با همه لذتها و روزای خوب و مشکلات و سختی ها و کسایی که بودن و حالا نیستن رو بنویسید تا همه ی اینها مکتوب و به عنوان یه یادگاری واسه بعدیها بمونه....
.
به نظر من شما، عمو عطار، خانم وفایی و خیلی های دیگه که من ندیدمشون مستحق اُسکارید...

والا خاطرات اونقد زیادن که چی بگم

لطف دارید
شکور

محمد فرامرزی یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 22:59

به به
آدم واقها لذت میبره این جوونارو میبینه
چی بگم والا همه چیز عالی بود
الان نطق ادبیم نمیاد دیگه
نطق احساسیمم پکیده
متن پژمان هم عالی بود.

زهرا شاهتوری یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 23:20

remember
you made me cry!

بابا بیخیال
سلامت باشید حسابی
شکور

الهه وفایی یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 23:28


عجب سال هایی شد..
عجب روزایی از زندگیم توی این کانون عجیب و دوس داشتنی شب شد...
وای...مرسی آقای شکوری از نوشتن این مطلب...مرسی از معرفتتون....
یه روز آقای شکوری من و شما بایدشروع کنیم به ثبت کانون نانوشته ی اون ۲ سال مظلوم
از خانوم آقایی پور و آقای حسینی و آقای کریمی...و البته خانوم زاهدی...
از نجات سرباز رایان (اولین اکران ۸۶ و اولین حضورم توی کانون)..
پابرهنه در بهشت...امام خمینی...دکتر ناصری...
کاظم عباسی...تینار...
از بحثای اکران پالپ فیکشن توی جلسه ها...
چه دورانی بود...
از اکران فرزندان آدم توی مولوی (یادمه که دقیقا ۹۰ تا بلیط فروختیم دونه ای ۳۰۰ تومن)
اون فیلمبرداری دم تلفن عمومی ای که من و شما و آقای نمازی و نرگس لطیف پور بودیم (سر فیلم مخمصه )
بزرگداشت مجیدی و حواشیش ...از چند کیلو خرما و اون جلسه هایی که توی اقتصاد برگزاار میشد...
از سارا کوزه چیان-نرگس لطیف پور-زهرا فرجی-زهرا جبلی و ...
از اشک هایی که من روز قبل کنعان ریختم سر امکان کنسل شدن برنامه...
از تقدیر شما توی اکران کنعان و اون کتاب آل پاچینو...و البته اون تقدیرنامه ای که نوشته بودم(مرسی که کف کانون رو تی می کشی و اینا بود متنش...)
از روز خدافظی کارشناسیتون و تکاپوهای نیلوفر برای جمع کردن بچه ها و اون مراسم...
روزی که جواب های ارشد اومد و اون جیغای من از خوشحالی و اون شیرینی کانونی....
یه روز من و شما و آقای عمو بشینیم اون سه سال رو بنویسیم و قدیمی های ۲ سال گذشته هم اضافه بشن برای ثبت خاطره های سالهای بعد...
بازم مرسی از این همه احساستون

بله
واقعا چقد زندگی عجیبه
خیلی عجیب
شکور

Arvin parsa یکشنبه 15 آبان 1390 ساعت 23:41

che ghadr khoobe kasee ya cheezee ro dashte basheem ke bahash zendegee koneem,in ie niaze
amma che ghadr zibast ke kasee ya cheezee ro dashte basheem ke natooneem bedoone Oon zendegee koneem,in Eshghe.

کاظم فاضلی دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 00:35

یه حس خیلی خوب دیگه...
وبلاگ, کانون و بچه هاش, جلسه هاش, همکاری بین بچه هاش و بخصوص آقا شکوری و پستاش...
حس خوبی به آدم میده میده!
ای کاش کانون اون چیزی که بوده...مونده باشه! بمونه! نگهش داریم و اینا

آورین
شکور

جواد شالیکار دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 09:14

خیلی خوب بود...آورین...آورین...

یاسمین دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 09:33

درود بر شما
خوندن این متن بسیار انرژی بخش و ارزشمنده
یادی از کسایی که واسه این کانون دوندگی ها کردن
کلیدی ترین بخش این متن اینجاس:
... اون وقته که یه لحظه

بعد از مرور یه اتفاق

به خودتون خواهید گفت:

یادمه...یادش به خیر


هنوز اکران یه حبه قندو "یادمه , یادش بخیر"

نیلوفر مردیها دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 10:10

این پراید یه عضو قدیمی کانونه، لطفا احترام بگذارید.
امروز یه جورایی تولد وبلاگه حتما همتون می دونید.

قرار بود خانم وفایی یه پست در این رابطه بذارن که هنوز نذاشتن
شکور

سلیمیان دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 11:26

یاد جمله خودم تو کلیپ آخر افتادم
بعد 4سال ما میمونیم و یه عالمه خاطره قشنگ
راستی آقای شکوری اون قضیه من مال اکران آفریقا بود نه جدایی

ببخشید
این آفریقا چقد کشته داده ما نمیدونستیم
آورین
شکور

شبنم باباگلی دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 12:20

آقا اشکمونو درآوردی که ...

ایرانی دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 13:06

با خوندن این متن فقط افسوس خوردم و یه ان خواستم که زمان برگرده عقب تا من بودن در کانون از دست ندم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

علی پور دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 14:44

خیلی زیبا بود امیدوارم من هم یه روزی بگم یادش بخیر.....

mojdeh bashiri دوشنبه 16 آبان 1390 ساعت 22:33

mitunam be jorat ghasam bokhoram ke az zamani ke be kanun umadam ta hamin alan ruzi nabude ke be kanun va bachehash fekr nakarde basham....
in ye moddat vaghan baram sakht bude nabudane pishe in bache ha o kanunemun....

ishalla ke be hamin zudiha bar migardam....

aghaye shakouri mikham babate posta e ke mizarid kheili kheili tashakor konam, vaghan energy va vaghte besyar ziadi mikhad....

سلامت باشید
ایشالا که میبینیمتو
شما عضو خیلی خوبه کانون فیلمید که یه مدته درگیر مشکلاتید که نتونستید بیاید کانون
همین

شکور

جواد شالیکار سه‌شنبه 17 آبان 1390 ساعت 22:30

دوباره خوندم دوباره لذت بردم دوباره حسودیم شد به قدیمی ها دوباره آرزو کردم که بتونم بمونم تو کانون تا سال آخر و... بعد دیدم حیفه دوباره نگم : درود بر رزمندگان کانون مرگ بر مخالفین و فیلان... آفرین پدر جان مرگ به نینرنگ تو / شکوری موسس خدا نگهدار تو

دلناز شنبه 21 آبان 1390 ساعت 17:11

چه حقیقت تلخی :
((شلوغی های زندگی اونقد مجبورتون میکنه جلوی علاقه تون به کانون رو بگیرید که به شکل زشتی بزرگ میشید...به شکل چرکی عاقل میشید...))
عمیقا به فکر رفتم ...

جهان جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 09:41

دوباره خوندم....
خوندن این پست باعث میشه آدم هیچ وقت نتونه از کانون دل بکنه.

سبا حق جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 23:06

سلاااااااااااااااااااااااام .من الان تحت تاثیرم.
از حسرت خوردن خوشم نمیاد.
به گذشته فکر نمی کنم.
فعالیت بسیار در کانون و لذت بردن را به صورت ام پی 3 در 1سال باقیمانده انتخاب می کنم.
انتخاب می کنم چون این انتخاب است که لحظه ها می آفریندو همچنین شگفتی ها ،برای من و تو و یه عالمه عاشق دیگه.


به یاد داشته باشیم کلمات پر مهر خود را در زمان خود بیان کنیم، زیرا منطق حکم می کندکه:
شاید،،، دیر بشود.

پس از شما متشکریم آقای شکوری که احساسات و منطق خود را در جایش خرج می کنید.
ولخرجیتون مبارک آقای شکوری


سبا حق جمعه 5 خرداد 1391 ساعت 23:13

آقای شکوری نکنه به خاطر این حس قدیمی بنجامین باتنی می خواین ما سال کفیای کانون رو تنها بزارین؟؟؟

بنجامین باتن آخرش مرد
دست خودش که نبود
!
شکورم

رامین شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 00:07

دوباره خوندم.... اینبار از خانوم جهانی به خاطر یادآوریشون ممنونم...

ب.رضائی شنبه 6 خرداد 1391 ساعت 11:40

خیلی تلخه ولی حقیقته.زندگی هم چون حقیقته تلخه.عمر میادو میره،آدما هم میان و میرن ولی یادمون باشه قبل از اینکه اونا رو از دست بدیم قدرشونو بدونیم.همیشه جدایی برای آدمها سخت بوده و هست و خواهد بود،نمیشه اعتراضی کرد.فکر می کنم که خدا اینجوری مقرر کرده تا آدما درس بگیرن.قدر همو بدونیم.
یادمان باشد: چقــــــــدر زود ، دیـــــــــر می شود

پریماه مرادپور پنج‌شنبه 11 خرداد 1391 ساعت 15:45

من واقعاْ شرمگینم که اینقد دیر به دیر به وبلاگ سر می زنم!!! خواهش می کنم آقای شکوری منو عفو کنید!
ولی... ولی....ولی...
باید بگم ... امروزُ روز حرفهای ناگفته واسه من بود! ابتدای سال من قصد داشتم انتقالی بگیرم برم شیراز! ولی از روزی که وارد کانون شدم و بچه ها رو دیدم دیگه شیراز... پر... حرفای شما واقعاْ منو متحول و دگرگون کرد! کانون و بچه هاواسه من اسطوره ای بیش نیست!!! و تا جان در بدن دارم پای کانون می مونم! چراکه تا الان بهترین روزها و بهترین خاطراتم رو تو کانون گذروندم! «کانون تنها چیزی است که فروغش به خاموشی نمی گراید»... یعنی مانمیگذاریم...

مسعود زرگر دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 18:33

فوق العاده بود.

پرنیان فلاح دوشنبه 30 اردیبهشت 1392 ساعت 19:42

به خدا آدم این پستو میخونه گریه اش میگیره.و من حسودیم میشه که چرا اینقد دیر اومدم تو کانون(ای کاش چند سال زودتر به دنیا اومده بودم)ولی کانون برای من ی معجزه بود.من عاشق کانون و بچه هاشم.تا زمانی که زنده ام کانونی میمونم و افتخار میکنم به کانونی بودنم

nafi3 saleh سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 20:14

چه احساس خوبی به آدم دست میده موقع خوندن این متن...
روز اولی که با دوستام(ینی دو قل دیگه)وارد کانون شدیم یادمه یه حس ترس عجیبی داشتم و حتی نمیتونستم در اتاق کانون رو بزنم.اصلا نمیدونستم برای چی میخوام اینجا باشم.ولی دلم میخواست در بزنم.برم تو و بگم من میخوام یکی از اعضای کانون فیلم و عکس باشم چون احساس میکنم دلم میخواد یه وقتایی که از همه جا خسته ام یه جایی رو داشته باشم که که برم و جزء کسایی باشم که بی ریا و خالصانه و بدون هیچ چشم داشتی برای کانونشون تلاش میکنن.بحث و تبادل نظر میکنن و من هم عضوی از اونها باشم.بالاخره وقتی رفتیم تو یه جمع صمیمی از بچه ها اونجا بودن که به تمام سوالا وابهامای ما جواب دادن...البته ما هم برای اینکه نشون بدیم همه جوره برای کانون تلاش میکنیم به عنوان اولین فعالیت شستن لیوانهای چای رو به عهده گرفتیم.....
خلاصه روز خوبی بود و من بعد از اون روز تصمیم گرفتمیه عضو خوب توی کانون باشم.چون احساس کردم اینجا همون جایی یه که دنبالش میگشتم.من قبلا هیچوقت اینجوری راجع به شکل گرفتن کانون فکر نکرده بودم و واقعا نمیدونستم این قدر برای کانون زحمت کشیده شده...
ولی حالا میفهمم وظیفه اعضای جدید کانون خیلی سنگین تر از قبله...
و همیشه باید حواسشون باشه که کانون با زحمت به اینجاها رسیده پس باید با تمام وجود حفظش کنن
امیدوارم منم بتونم یه عضو خوب توی کانون باشم و هرکاری از دستم بر میاد برای کانون انجام بدم
راستی روز اولی که آقای شکوری رو دیدم احساس کردم چقدر آدم جدی و عصبانی هستند والبته یه خورده هم از جدیت شون ترسیدم....ولی الان احساس میکنم اون طوری که من فکر میکردم نیست.....
اااااااااا...چقدر زیاد نوشتم خودمم حوصله ندارم دوباره این همه رو بخونم ....شرمنده

بابا شیدا!
نفیسه!
زهرا!

چه می دونم


جهان

شکور به یکی از سه قل چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 17:17

والا همه درمورد من میگن که اولش می ترسن. فکر کنم این بار صد و سی و چهارمین بار بود... باس یه فکری کرد... معضلی شده جدی

sheida.z چهارشنبه 1 خرداد 1392 ساعت 18:11

این متن واقعا قشنگه!مخصوصا چن خط اخرش!
فقط میتونم بگم به عنوان یه عضو جدید یادم میمونه زحماتی که قدیمیا واسه کانون کشیدن و امیدوارم منم بتونم یه عضو مفید باشم!
و همچنین میخواستم بگم من با شوق زیادی اومدم دانشگاه ولی دیدم با اونی که فکر میکردم خیلی فرق داره و دلسرد شدماما کانون واسه من یه تحول بود یه معجزه!
یادمه منو دو قل دیگم چقدر دنبال یه جایی بودیم که احساس کنیم مفیدیم یادمه چقدر خسته بودیم از فضای خشک کلاسا و درسا... و کانون همون جایی بود که ما میخواستیم.
وقتی روز اول با تردید اومدمو یادمه ولی اینو هم خوب یادمه که از همون موقعی که در زدیمو وارد اتاق کانون شدیم چقدر خوشم اومد از بچه ها و برخوردشون!منی که با ناراحتی میومدم دانشگاه هرروز باشوق بیدار میشدم واسه اینکه قراره ساعتی از روزو تو کانون باشم.
از روز اول که با شستن لیوانا شروع شد!و بعد اولین باری که با کمک اقای صفایی پوستر زدیم(چقدر سر چسب خندیدیم!)وبعد اکرانایی که بودم تا بلیت فروشی دربند(یادمه اقای شالیکار چقدر نگران بودن)و اکران دربند همش خاطراتو تجربه های قشنگن!و من خوشحالم که عضو کانونم و حسرت میخورم که چرا زودتر عضو نشدم!

شکور یکشنبه 12 مرداد 1393 ساعت 05:11

2سال و 10 ماه پیش این پست رو نوشتم
در این لحظه که به این پست فکر میکنم، یه احساس غیرسیستماتیک دارم و یه احساس سیستماتیک!!!
در حال حاضر کمی با هم در تعارضن
ولی مهم اینه که همچنان احساس سیستماتیکم به احساسی که در لحظه ی نوشتن این پست داشتم، نزدیک تره.
شکور

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد