ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
چه با یونگ موافق باشیم و چه نه، ناخودآگاه آدمیــ که میخواهم تعبیر «آستانگی رویا و نارویا» را برایش بهکار گیرمــ، سهم بسزایی در تأویل ما از خویشتن و پیرامونمان بازی میکند. در اعصارِ گذشته، اساطیر تجسّد همان گوهرِ متضادی بودند که از درونمان میجوشید؛ امیالیکه گاه از درکِ تکانههایِ عاطفیاش ناتوان میماندیم و میمانیم. مارماهی فیلمی نمادگرایانهست که هم وجوه روانشناختی دارد و هم اسطوری و اجتماعی. چینش نمادهایی با اصل شباهت و تضاد همچون مارماهی، دریا، جزیره، شکار، نیزه، قربانی شدن و تا پایان... آن هم با چینشِ نقشمحوری که هر کدام از عناصر به دیگری معنا میبخشند، مخاطب را با اثری چندوجهی و سینمایی مواجه میسازد.
ادامه مطلب ...
در گذشتههای دور، جایی حوالی آگادهی مقدّس، بروسوسِ کاتب با نامیدن اشیاء آنها را (باز) میآفرید؛ قوّهی واژه، آن وردِ جادوییْ که فاهمه را مفصلبندی میکرد، به راستی چه سحر انگیز بود! میخواهم به سیاق آن روزهای دور، معنایِ سینما را از سینما بخواهم!
انگار همین دیروز بود که برادران لومیر در سالهای پایانی قرن نوزدهم اصطلاحی را از یونانیِ باستان اقتباس کردند؛ بله همان سینماتوگرافِ مشهور! یا بهتر بگویم، کینِما گرافو! به معنای حرکت و نوشتن یا اگر بخواهم توصیفی منعندی برایش بسازم؛ زخمههایی بر پیکرهی زمان.
امّا اثری سینمایی چطور اثریست؟ اثر سینمایی پیش از هر چیزی اثر است، و اثر یا به عبارتی، آن زخمهی بر پیکرهی زمان، چیزیست که در زمان سُکنا دارد؛ امّا هنرمند چگونه به اثر میرسد؟ قوّهی آفریدن چگونه نموده میشود له و علیه او؟ این-جا آستانهایست که اثر از کشمکش بین امر آفریدن و نا-آفریدن شکل میگیرد، چونان مومی در دستان منِ اصیلِ انسان، ساحت مقاومت خود-آگاه و خود-ناآگاه، آفریدگارِ اثر در عین اینکه ناقد است یعنی حذف میکند و میافزاید، مِیل را میکِشد و میکُشد، تا به چیزی برسد که هیچوقت از آن او نبوده، آنگاه احساس فقر میکند، چون اثر تصاحبناپذیر است؛ به قول آگامبن، «فقیر بودن یعنی استفاده کردن، نه صرفاً به معنای بهره بردن از چیزی». آفریدگار از اثر استفاده میکند به معنای اینکه خودش را در برابر امر تصاحب ناپذیر قرار میدهد. و اینگونه، اثر هستی مییابد و میهستد.
اثر سینمایی رخدادیست که بر پردهی نقرهای وانموده میشود به این معنیکه اثر خودش را بر پرده نمایان میسازد و سینمای ناب در وضعیّتی رخ میدهد که منِ انسانی با آن به دیالکتیک بپردازد، و «خویشتن»اش را در برابر امر تصاحبناپذیر قرار دهد، جایی در آستانهی معنا و نا- معنایی.
ن.ب.
تمام حرفی که میخواهم بزنم دور این ترکیب میچرخد: چسبانهکاریِ همگن! خُب برویم سر وقت آنکه ربطش به فیلمِ جدید اُدیار چیست!... یک لحظه!... شاید بهتر باشد، پیش از آن بپردازیم به چیستیِ ترکیبِ شترگاوپلنگِمان، و سری هم بزنیم به تعریف چسبانهکاری / کلاژ!
در هنرهای تجسمی، فنِّ Collage به آن دوز و کلکی گفته میشود که ماده خامهایِ ناهمساز را بههم پیوند بزند تا از بطنِ این سنتز، شالودهیِ اثر هنری ساخته شود؛ امّا خُب، اغلب اوقات بافتِ این اثرات هنری ناهمگن است، عینهو وصلهپینهیِ لباس، تکههایی از هم سوا که تو گویی یکی چسباندهاِشان گَلِ هم، میدانید؟
امّا چسبانهکاریِ فیلمیک - اُدیار همگن است؛ خُرده روایتهاییست درهم تنیده که دوّارگون قصهیِ پرسوناژهایش را روایت میکند. در برخوردِ نخست با عنوان فیلم، حدسهایی میزنیم راجع به صنعتِ مَجاز جزء به کل! چگونه؟ منطقهای از پاریس میتواند بازتاب جامعهی فرانسه باشد، هان؟ خُب این فرض را برای خودمان نگاه میداریم تا نقض یا تایید شود. اوّلین چیزی که در فیلم خواهید دید آپارتمانهای بُتنیست (یک هیچ به نفع فرضمان!)؛ که دَرشان انسانی تماشا میکند، فردی دیگر غرقه در روزمرگیست و شخصی دیگر نیز سرمَستِ شادمانیِ معاشقه.
همگی این انسانها عضو یک محله و منطقهاند؛ امّا کارگردان میخواهد داستان کدامِشان را برایمان بگوید؟ منتظر چه هستید؟ بروید از نظرگاه کارگردان، جنب و جوش و روابط انسانی را به تماشا بنشینید تا ببینید؛ امیلی، کمیل، نورا و اَمبر که از نژاد و طبقه و جنسیّت و گرایشهایِ متفاوتاند، چگونه به مراودات اجتماعی میپردازند، و باز هم ببینید که چگونه انسان در چرخههایِ عادت خویش سرگردان میشود؛ تکرار میشود! پس درک کنید بعد تعبیر کنید و بعدِ بعد، به نقد بنشینید.
تصدّق خاطرتان،
ن.ب.
یکی از دوستانِ سابقم برایم نامهای داد و گفت: «چرا اینقدر به سینِما علاقهمندی؟ – گاهی وقتها که نامههایت را میخوانم، غبطه به این میخورم که چرا زندگیام مثل یک سینهفیل نمیگذرد.» میباید نکتهای بهتان بگویم: منظور از «نامه» همان «ایمیل/E-mail» است و این رفیق من هم، گاهی زیادی اغراق میکند ــ به قول بِکِت، جملههای پیشین میباید به ماضی بعید بازنویسی شود ــ القصه که خودش هم دانشجوی تئاتر است و ما ( من و سایهام) فقط در ساحتِ سینما میپلکیم و نمیدانید، تنها چیزی که میخواهیم کشف جهانی نوست ــ هوم! دارد جالب میشود! ــ اگر بخواهم از علاقهام به سینما بگویم، میباید یکخردهای طیالازمان کنم و فلشبک بزنم به دوران کودکی، حوالی همان سالهایی که چشمهام را به آسمان میدوختم و دربارهیِ چراغهایِ چشمکزن گنبد سیاه رویابافی میکردم؛ امّا نه، صبر کنید! خاطرات محوی هم از هفت سالگی به یاد دارم، همان دورهای که از سرزمین غربِ مصر باستان، روحیهیِ جست و جوگرم را باز یافته و راهم را پِی سایههای موّاجِ مومیاییهای مدفونِ در هیکلهایِ باستانیِ گَز کردم؛ امّا حتم دارم این یادمانِ کهنْ نردبانی شد، ــ در منِ من ــ برای صعود به عالم کبیر: همان شهرِ قصههایِ باستانی و آمالِ بشریّت از یاد رفته... .
باری، اشتیاقِ به کشف ناشناختهها، کمْکم با خواندن کارهای هرژه و استیونسن و گنجهای مدفونش در وجودم پَربارتر میشد تا اینکه، چشمهایم به رنجهای زمین باز شد. نه! دیگر نگاهم را به آسمان نمیدوختم و نغمهیِ ازلی و ابدیشان را زمزمه نمیکردم. گفتی رفتهْرفته، دنیای پیشینیان برایم رنگ میباخت؛ میدانید چه میگویم؟ در خاورمیانه ــ این نکبتِ لایزالِ نفرین شده ــ، کودکان زود شیر زن و شیر مرد میشوند؛ پنداری این خطّهی پر از درد و رنج، هیچگاه نمیخواهد روی خوشبختی ببیند و همیشهٔ زمان نیز، با شعر و ادبیات، آرزوهای از یاد رفتهاش را بهروی کتیبهها روغن میزند!
وجد زمانی آغاز شد که به تماشای ادیسهٔ فضایی: 2001 نشستم؛ اشتیاقی که در پستویِ وجودم رنگ باخته بود، بهیکباره شعلهور شد. پنداری بر صفحهٔ نمایش ــ یکی از آرزوهایم این است که روزی دوباره بر پردهٔ نقرهای ببینمش ــ روح بشریت به نمایش در آمد و نشانم داد که سینما میتواند در عین نمایش آرزوهای انسان، شاعر و حقیقتگو نیز باشد، و این تجلّیِ امید بود؛ امیدی از یاد رفته و نیز، شوری که دوباره تمام «هستی»ام را فتح کرده بود، چه فتحِ مبارکی!
ن.ب.