1- حدس بزنید اون خط سیاه سمت چپ و پایین تصویر چیه؟
2- اگه توصیف و انتقادی از این اکران داشتید زیر این پست بنویسید، مخصوصا درمورد اجرای من که تو این 7 سال اولین بار بود به عنوان منتقد-مجری روی سن بودم...
شکور
برا چندتا کار دیروز اومدم طهران و اتفاقی متوجه شدم اکران آخرین روزهای زمستان هم هست
چقدر فیلم خوبی بود و زبون من و خیلیا رو برای انتقاد بسته بود...
اما اتفاقی دیروز افتاد که من رو نسبت به دوستان خوبم تو کانون شرمنده تر کرد...
او که بر چانه ی پر چین و چروکش، گوسپندی چسبیده
و بر بام تپه ی براقش، بیابانی روییده...
با هیکلی غناس، اینجاست...
ادامه مطلب ...بچه ها غرفه مااااااااااا عالی بود.عالی.دکور فوق العاده.طراحی کار کی بود ؟دستش درد نکنه واقعا.
مستند هم باحال بود.مخصوصا آهنگ اولش خخخخخخ خوب بود و شروع و پایانش جذاب بود.
حتما فردا برید .گناه دارن این همه زحمت کشیدننننننننننننننن.
بروشور چقد خوب بود.خسته نباشیییید
غرفه های دیگه به نظرم ضعیف بودند در کنار ما
هنوزم اسم کانون که میاد تصویر کانکس شماره 5 تو ذهنمه!
هنوزم مسیر رفت و آمد صبح روز بعدم رو با جای کانکس ها، تو فکرم میچینم...
این پست از طرف سعید چراغعلی است...عنوان از طرف بنده؛ برای بی عنوان نموندن پست ...به ادامه ی مطلب، حتما توجه فرمایید...شکور.
نمیدونم چرا تو این کانون، یا قدر زحمتکش ها رو نمیدونیم یا اینکه میدونیم ولی نمیتونیم قدردانی رو بیان کنیم... به نظر من قدردانی خیلی خیلی خوبه... مخصوصا اگه طوری انجام بشه که ملت بفهمن چه افرادی دارن زخمت میکشن ... علاوه بر اینکه قدردانی خودش یه کار اخلاقیه، در کنار اون باعث دلگرمی میشه و اینکه زحمت کش ها متوجه میشن که زحمتشون تو نگاه دیگرون معنی داره و فقط برای دل خودشون نیست که دارن زحمت می کشن...
من بازم میخوام نه از روی تکلیف بلکه از روی حس خوبی که بهم دست داده، تشکر کنم
یکی از فرامرزی دراز که اینقد بی سر و صدا و قانونمند(سر این خیلی کیف کردم) و صاف و ساده و بی تبل و دهل، کلی زحمت کشید و احتمالا کاملا یه روزش رو گذاشت و رفت بلیط های فجر رو برای کانون تهیه کرد... کاری که اصلا خیلی ها نفهمیدن با زحمت انجام شده و اونقد بی سر و صدا انجام شد که احتمالا یه عده فکر میکنن که بلیط ها برامون پست شده
و یکی هم حاج مهدی رسولی
حاج مهدی در اوج درگیری های بچه ها، و وقتی همه برای تعطیلی بین دو ترم داشتن میرفتن سر زندگی خودشون... تصمیم گرفت که برای مستندی که خودش پیشنهاد داده بود، آستین بالا بزنه
ولی فکر نمیکنم کسی حواسش باشه که مهدی، تهرانی نیست!
از طرفی تمام وسایل رو هم از قم آورد...
همش رو هم خودش آورد
با پول خودش اومده تهران، وسایل رو بار زده تو بی آر تی، تا دانشگاه اومده، و پایین دانشگاه به من زنگ زده که آیا کسی هست بره کمکش یا نه...
شب رو هم نمیدونم کجا بود... مام شرمنده شدیم...
دمتان جیز حاج میتی...
و البت ممد فوکوس
شکورم.
زمان: همین اواخر...
مکان: اتاق کانون تاتر...کانکس 5...
عکس و متن حاضر اثری از استاد فینی زاده ی ملعون است...
"دوستان لطفا حالت های حرف زدن امید و محمد را به طور کلی و در حالت طبیعی تجسم کنید. با تشکر"
ادامه مطلب ...
خاطره ای جالب از اکران: اعتماد به نفس بعضی دخترا
تو ردیف های آخر داشتم فیلم رو نگاه میکردم که دیدم یه خانومی از صندلیش بلند شد و اومد به سمت در خروجی...منتظر بودم اگه دیدم نمیتونه در رو باز کنه برم کمک...ولی در کمال تعجب دیدم که رفت به سمت سن!!!! سریع شروع کردم به دویدن به سمت سن...دختره عضو کانون نبود و داشت میرفت روی سن...با اتفاقی که اول اکران افتاد کاملا منتظر بودم که پاش به یه سیمی چیزی گیر کنه و تصویر قط بشه...وقتی رسیدم روی سن در کمال تعجب دیدم پشت لب تاب وایستاده و داره باهاش ور میره!!!!!!!!!!!!!!!!!!
قدکساز رفته بود پایین فیلم رو ببینه و این خانم اومده بود پشت سیستم خالی!!!!!!!!!!!!!!
وحشت کردم از دیدن این صحنه!!!! یعنی اونقد تعجب کرده بودم که رسید به وحشت کردن!!!اگه پاش به اون سیم خورده بود وسط اکران یه رب معطلی داشتیم...
ازش پرسیدم: شما اینجا چیکار میکنید؟؟؟
گفت: بچه ها میگن صداش کمه!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
...
یه جمله بگم بهتون: هیچ وقت دوست ندارم جای اون خانم باشم...خیلی خودم رو کنترل کردم ولی خوب...حرکت اون خانم اونقد بد بود و اونقد اکران رو به خطر انداخت که چند درصد از ری اکشنی که باید بهشون نشون میدادم رو نشونش دادم...
جالب اینجا بود که خانم ادعا میکردن که کسی رو پیدا نکردن که این کارو براشون بکنه...در صورتی که من دیدم راحت رفت رو سن و اصلا برنگشت یه نگاهی بندازه به ردیف اول تالار که 10نفر از اعضای کانون و خود قدکساز با کارت سینه نشسته بودن!
مراجعه فرمایید)...از دانشگاه شهید بهشتی و رشته ی فیزیک انتقالی گرفت به رشته ی معماری دانشگاه سوره....البت همچنان کانون فیلمی هست ولی کمتر میبینیمش...
عکس: اکران های کن...
لوکیشن: لابی تالار مولوی
زمان: یادم نیست
شکورم
نمیدانیم مدیر اجرایی اکران قبلی که بود...هر که بود خدا لعنتش کناد !!! باتری ها را از دو چراغ قوه معروف کانون در نیاورده بود و بازش که کردیم ...چشمتان روز بد نبیند با کلی زنگ آهن مواجه شدیم و قطعیت حاصل شد مان که عمرا اگر اینها کار بکنند....
القصه...در جستجوی میله ای برای تراشیدن اکسیداسیون ها بودیم که به جاروی فلزی کانون برخوردیم و با هزار بدبختی چپاندیمش در چراغ قوه زبان بسته و دِ بچرخان...به طوری که کف کانون پر شد از زنگ آهن...!!!
خانوم مراد پور آمدند و باتری های جدید را آوردند...جا انداختیم...آن یکی که اوضاعش به سامان تر بود کار کرد اما دومی نه...
گویند مهندس قشری از جامعه است که ملت انتظارات بیجا ازشان دارند...در همین راستا همه نگاه ها خیره شد به ما...
برای رسانا سازی درون چراغ قوه پیشنهاد دادیم عباس بن شکور نژاد چند دانه تیغ از کاتر بشکند که با چسب به کنار باتری چسباندیم و چپاندیم در چراغ قوه...با علم بر اینکه عمرا اکر کار بکند دکمه را زدیم و... روشن نشد...
در راستای همان انتظارات غیر معقول همچنان نگاهها به قشر مهندسی دوخته شده بود که ما از عباس پرسیدیم آیا زرورق در کانون می باشد...به امید اینکه بگوید نه و ما بگوییم اگر بود چنین و چنان می شد و درستش میکردیم و خودمان را خلاص کنیم...
اما در عین ناباوری عباس گفت بله...آخر من نمیدانم زرورق در کانون چه کار میکند..!!!
رفت و آورد و داد دست ما ... بستیمش دور باتری ها و کردیم در چراغ قوه....با علم بر اینکه عمرا اگر کار بکند دکمه را زدیم و روشن ....نشد
نگاههای امیدوار به دستان پرتوان ما کم کم نا امید شدند و هر یک مشغول کاری و عرق شرم بر پیشانی ما نشست...
چشمانمان را بستیم و یاد خاطرات استادنا الادیسون بیفتادیم که برای روشنایی صد ها بار یک آزمایش را تکرار کرد ...
پرتو نوری درون وجودمان تابیدن گرفت...زرورق را در آوردیم و اینبار از زیر باتری ها پیچیدم تا سرشان ...نگاهها دوباره به ما خیره شد...عباس گفت اگر روشنش کنی میفرستمت خوارزمی...
خانم سلیمیان گفت خوارزمی را می آورم اینجا...جماعت در خروش یکصدا فریاد میزدند که رایز... رایز...(البته به ازبکستانی میگفتند و ما نمی فهمیدیم) باتری ها را به آرامی در چراغ قوه گذاشتیم...پاها بر زمین کوبیده می شد و دستها بر آسمان...فریاد ها اوج گرفت ...
دکمه را زدیم...
روشن شد
ما داشتیم میر فتیم جشنواره فیلم کوتاه.پارسال اواخر مهر.بعد آقای فرامرزی که اونموقع هنوز دبیر نبودند موندند تو کانکس که در کانکس باز باشه.
یه کاغذم روی در چسبونده بودن که توش با ماژیک قرمز نوشته بود: در صورت بسته بودن در کانکس با این شماره تماس بگیرید:
شماره آقای فرامرزی
همیشه تو فکر بازسازی این فیلم بودم
بعد از اینکه دو تا بازیگر کاملا مناسب برای نقش های اصلی پیدا کردم شروع کردم به نوشتن طرح اولیه
دوستانی که برای انجام این پروژه مایل به همکاری هستن اعلام کنن
میتونید به تصویری که از تمرین ابتدایی تو پیش تولید گرفته شده توجه کنید:
ادامه مطلب ...
مسئول مالی پروژه نمایشگاه کتاب و مسئول مالی کانون در حال حساب و کتاب
مدیراجرایی:سارا حنانی
هفته سوم اسفند نود
دانشکده الهیات و ادیان
ادامه مطلب ...دهم اردیبهشت نود و یک-تالار ازهرا دانشکده مدیریت
اکران و نقد روانشناختی باید درباره کوین صحبت کنیم.
مدیر اجرایی:مجید ارشادی
ادامه مطلب ...
والا داستان مفصلی داره...خودم هم مونده ام از کجا شروع کنم تا به کجا برسم...
اصلا به ادامه توجه کنید...داستان ما، اینه:
ادامه مطلب ...