ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
امروز 5شنبه، ساعت 5 صبح خوابیدم. برای همین ساعت 3 بعد از ظهر بیدار شدم. تا بخوام دست و صورتی بشورم «زینل» زنگ زد... گفت که اگه هستی با «چراغ» بیایم خونه ات. خیلی وقت بود که جفتشون رو ندیده بودم. هر جفتشون مشغول کار شدن به شکلی که مستقیم از سرکارشون اومدن خونه ما. تو خونه با هم که حرف میزدیم، گفتیم یه زنگی بزنیم به «علی محیط» و خانم«مردیها» ببینیم اگه میان شب دور هم یه جوجه بزنیم که البت نتونستن بیان... تو همین حین «ایزدی» زنگ زد و یه سوال در مورد کلیپ ساختن پرسید. نزدیک اوین بود. گفتم اگه میخوای بیا اینجا بچه هام هستن... و ایزدی هم اومد. دور هم گفتیم ببینیم دیگه کی میاد. به خانم «سلیمیان» زنگ زدیم گفتیم اگه میتونن شام بیان دور هم باشیم ولی گفتن که دارن برای کنکور می خونن... خانم «بشیری» هم سر کار بودن و نمیتونستن بیان. به «فرامرزی» زنگ زدم. خیلی دوست داشت ولی برنامه اش نمیخورد... بالاخره من و حاج خانم و چراغ و زینل و ایزدی دور هم یه شامی زدیم و کلی گفتیم و خندیدیم.
یهو یه حسی بهم دست داد... یه سری مطلب که شاید خیلی معمولی باشه از لابلای شیارهای کج و کوله ی مغزم رد شد:
دومین اکران کشوری کانون/سال تحصیلی 84-85/ اکران پرونده ی هاوانا. روبروی تالار امام خمینی دانشکده پزشکی - از راست به چپ:
فراموش کرده ام - ترکمان - خدارحمی - ترابی - پاریاور -علیرضا رئیسیان (کارگردان فیلم) - شکوری - پیله ور - عطارپور - بازیار - نصیری - رضا درستکار (منتقد) - فراموش کرده ام
1- هرکی از قدیم می شناختم، الان اونقد درگیر کار شده که حتی 5شنبه هم نمیتونیم مطمئن باشیم که می تونیم همدیگه رو ببینیم؛ رفتن به کانون که هیچی... هنوز تعامل ها تا حدی وجود داره، ولی فرصت لذت بردن از کانون به شدت کم شده.
2- این آدمایی که الان باهاشون تعامل دارم، اینکه امروز زینل و چراغ پیش من بودن، دیروز خانم رضائی عادل برای ساخت یه کلیپ بهم زنگ زد، دیشب با شفیعی درمورد فیلم صحبت می کردم، پریشب، نمازی تلفنی ازم یه سوال حقوقی پرسید، یه ساعت پیش با رسولی در مورد یه تدوین صحبت کردم، چند روز دیگه با محیط و مردیها میخوایم بریم سفر، هفته ی دیگه جواد شالیکار رو تو مازندران می بینم، و حتی خانمی که همسرمه، همه شون ربطی به کانون داشتن.
3- هیچ کدوم از اینهایی که گفتم دیگه درست و درمون کانون نمیان. علتش هم این نیست که نمیخوان بیان.
4- قبل از همه ی این اسامی تو کانون بودم و هنوز بیش از همه ی این اسامی تو کانون هستم؛ اونم در شرایطی که سنم از همشون بیشتره.
5- و هنوز بحثی که بین این آدما خیلی گل میکنه، صحبت از کانون و باگ های سیستم و ماهی و گربه و فلان سمت و معارفه است. و اسامی ای که بین بحث میان و میرن، از یوسف دوست و نجاتی و جهانی و توپشکن بگیر بیا تا طلاکوب و باقری و صالح آبادی و شهسواریان، همگی ربطی به کانون دارن...
آذر 92 - منزل ما - از راست به چپ:
حیدری (عضو جدید آن سال کانون) - شالیکار - فرامرزی - زینل - محیط - مردیها - تدریس - شکور
نزدیک به یک دهه از زندگی من پر شده از اسم هایی که صرفاً از طریق کانون تو حافظه ی داغونم مونده.
این سال تحصیلی هم تمام بشه، من ده ساله که دارم برای کانون تلاش که نه، زندگی می کنم... اینهمه اسامی اومدن و خاطره شدن و من هنوز می ترسم از مبتلا شدن به «یادش به خیر»ه پست نوستالژیا...
:)))))))باشد که از ما به نیکی یاد شود:)))
چه خوب بود
ایول قشنگ بود....
فکر کنم پرونده هاوانا برای سال تحصیلی 85-86 هست
در پست اشتباه نوشته ام
اولین اکران کشوریمون هم همون سال بود
شکور
واقعا تا وقتی که قرمه سبزی های حاج خانم تدریس وجود داره خوردن جوجه کار عبثیه، مخصوصن اگه چاشنی های مخصوص حاج خانم هم کنار قرمه باشه
حاجی من شمارت رو ندارم ،گوشیم رو عوض کردم اگر تونستی یک مسیج بفرست برام.
09193499839
شکورم
خیلی پست خوبی بود
به قول اقای یوسف دوست باشد که از ما به نیکی یاد شود
شب خوبی بود مخصوصا اینکه یهویی دعوت شدم و همه چی یهویی شد.
من اگه تهران بودم هر کاری که داشتم میزاشتم زمین با کله میومدم سمت دستپخت حاج خانوم...:))
همین الانشم خاطره ی دست پخت حاج خانوم شما رو کشیده وبلاگ :d
جهان
خیلی خوب بود
درود خدا بر پیرمرد کانون
خاطرات . . .
من که همینجریشم هنوز و همیشه درگیر خاطراتم و در زمان حال هم ک زندگی می کنم سعی می کنم خاطره سازی کنم ک برای بعدها هم خاطره داشته باشیم زیاد هم داشته باشیم . . .
من بهترین خاطرات رو از همین دل همین آدمای خاص در آوردم . . .
خیلی خوب بود .... خداوند به این جمع برکت بده![](http://www.blogsky.com/images/smileys/101.png)
من معنی موضوع این پست رو متوجه نشدم
منظور خانم اسدی، احتمالاً عنوان پسته.
طلاکوب
خواندم کاش می آمدم.
ولی متاسفانه دل و دماغی ندارم این روزها
چت شده بلند؟
شکورم
وای چه خوب
آقای شکوری من با خوندن مطلب هایی که میذارین یه کم میتونم حس و حالی که دارید رو درک کنم یه کم فقط ... :)، خب 10 سال کم مدتی نیس .
یه دیالوگ داشت بنجامین باتن تو فیلمش که هر چه زمان می گذشت، دوستاش رو از دست می داد ... من هم هرچه زمان می گذره، دوستایی که تو کانون داشتم رو از دست می دم. حداقل حضور کانونیشون رو. مثل این می مونه که تو کانون به دنیا میان، پیر میشن و می میرن، و یه سری بچه به دنیا میان و جایگزین می شن..
ولی من همچنان هستم.
شکور
اسدی