با اجازه از مسئول وبلاگ تا یک روز سنجاق است
سامورایی
ژان-پییر مِلویل با نام اصلی ژان-پییر گرومباخ (زاده ۲۰ اکتبر ۱۹۱۷ - درگذشته ۲ اوت ۱۹۷۳)، فیلمساز و کارگردان مشهور فرانسوی است. او نامش را بدلیل علاقه به نویسندهٔ آمریکایی هرمان ملویل به «ملویل» تغییر داد.
قبل از جنگ جهانی دوم جزو دار و دستههای گانگستری بود.بعد از آغاز جنگ به نهضت مقاومت فرنسه پیوست و در عملیات اژدها جنگید.
زمانی که از جنگ دوم بازگشت برای دریافت اجازهنامهای جهت دستیاری کارگردان اقدام کرد اما درخواست وی رد شد. بدون داشتن این پشتیبانی تصمیم گرفت به روش خودش فیلمسازی را آغاز کند. وی به فیلمسازی مستقل تبدیل شد، استودیوی شخصی خود را تاسیس کرد و با فیلمنوآرهای تراژیک کمینهگرایی (مانند سامورایی یا دایره سرخ) مشهور شد. ستارگان سینما چون ژان پل بلموندو، لینو ونتورا و آلن دلون در فیلمهایش بازی کردند که دلون به احتمالی بهترین نماینده تیپ بازیگر ملویلی است.
سبک ملویل در فیلمسازی بشدت تحتتاثیر سینمای آمریکا و اشیای نمادین و بتوارهگونی چون اسلحهها و لباسهایی چون بارانیها بویژه کلاههاست.
سبک مستقل و گزارشگرانه فیلمسازی وی (که جزو نخستین فیلمسازان فرانسوی بود که از مکانهای واقعی در فیلمهایش استفاده کرد) تاثیر عمدهای بر سینمای موج نو فرانسه داشته است. او همچنین نقش یک نویسنده را در فیلم «از نفس افتاده» اثر ژان لوک گدار که از آغازگران جنبش موج نو به شمار میرود، بازی کرده است. تا امروز، وی بهعنوان کارگردانی که فیلمسازان دیگری چون جان وو، رینگو لام، کیرک ونگ یا کوئنتین تارانتینو از وی تاثیر پذیرفتهاند، مطرح باقی مانده است. ژان پیر ملویل، یکی از بزرگترین کارگردانان مولف در سینمای فرانسه به حساب میآید که بیش از هر چیزی به خاطر خلق تبهکارانی دوستداشتنی و جذاب معروف است که حس غمخواری و همدلی مخاطب را نسبت به آنان برمیانگیزند و به دل مینشینند... . در آثار او، تبهکاران افرادی کمالگرا و حرفهایاند که بیش از هر چیزی بر تنهایی خود پایبند هستند، به کارشان ایمان دارند و از مرگ نمیهراسند. ملویل با تاکید بر همین 3 ویژگی تنهایی، کمال و مرگ به ضدقهرمانهای آثارش جنبه اسطورهای میبخشد و از زندگی غمبار آنها حماسهای شاعرانه و باشکوه میسازد.
در انجا به مرور و بررسی برخی از مهمترین آثار وی می پردازیم:
1- "سامورایی" (1967):
جف کاستلو (آلن دلون) قاتل حرفهای و باهوشی است که در ازای دریافت مبلغی دست به قتل افراد میزند بدون آنکه حتی کوچکترین شناختی از مقتول داشته باشد. بد و خوب، سیاه و سفید بودن اشخاص از نگاه کاستلو اهمیتی ندارد. او یک دستگاه کشتار درجه یک برای گروههای مافیایی به شمار میرود و انجام ماموریتهای محوله برای کاستلو اهمیت بیشتری دارد. حین انجام یکی از این ماموریتها که کاستلو مامور قتل مدیر رستورانی شیک و بزرگ است، جف بعد از شلیک و هنگام خروج از اتاق مدیر با دخترک سیاهپوست پیانیست رستوان مواجه میشود اما بدون آسیب رساندن به دخترک از کنارش میگذرد. پلیس وارد عمل میشود و در 20 منطقه 20 نفر را دستگیر میکند. از جمله کاستلو جزو کسانی است که در چنگال پلیس اسیر میشود. در کمال تعجب دخترک سیاهپوست اظهار میکند جف را ندیده و او مجرم نیست. مسؤول پرونده دچار تردیدهایی شده و موضوع دچار پیچیدگیهای بیشتری میشود. آیا دخترک به دلیل اینکه جف آسیبی به او نرسانده علیه او شهادت نداده یا مسائل دیگری مطرح است؟ جف برای این پرسش دنبال جوابی میگردد. از طرفی اربابان جف به دلیل اینکه گرفتار پلیس شده تصمیم به قتل او میگیرند و... .
آنچه از جف کاستلو در فیلم «سامورایی» شمایلی ماندگار میسازد، تاکید خودخواستهاش بر حفظ قلمرو شخصی و حریم خصوصیاش است که به کسی اجازه حضور و نفوذ در آن را نمیدهد. کلاه لبهدار، بارانی بلند و تاریکیهای شهر نیز بهانههایی هستند تا او خودش را در پشت آن پنهان کند و در عزلت بیشتر فرورود. این تکافتادگی و کنارهگیری چنان با آگاهی و بزرگمنشی عجین است که خلوت وی را حسرتانگیز نشان میدهد. انگار به نوعی بینیازی از ارتباط با دیگران رسیده که میتواند با چنین آرامش و خویشتنداری عجیب، دنیای رازها، سکوتها و رویاهایش را از دسترس دیگران محفوظ بدارد و خلوت و فردیت خود را تحت کنترل خود درآورد یعنی با وجودی که همه مجذوب وی میشوند اما او هرگز اجازه نزدیکی به خود را به دیگران نمیدهد و همواره فاصلهاش را با دیگران نگه میدارد و همیشه غیرقابل نفوذ و مهارنشدنی باقی میماند. او میداند نقطه ضعف هر قهرمانی درآویختن و دل بستن به چیزی در بیرون از دنیای شخصیاش است و ارتباط و اعتماد به دیگران مسیر بیبازگشتی است که قدرت و اقتدار او را خدشهدار میکند، آزادیاش را از او میگیرد و وی را آسیبپذیر میکند. مراقبهای که ملویل در تصویر کردن گانگسترها به کار میبرد منجر به ایجاد کمال و یگانگی در اعمال شخصیتها میشود که در آن هیچ چیز زائد و مزاحمی وجود ندارد و همین مراعات و ملاحظه افراطی، حسی از زیبایی و باسلیقگی را در جنایتهایش میآمیزد که گانگسترهای او را از دیگر گانگسترهای آثار سینمایی متمایز میکند و احترام مخاطب را به آن شخصیت برمیانگیزد بویژه وقتی میبینیم جف کاستلو برای ایستادگی بر اصول فردیاش و حفظ جهان ویژهاش چطور به استقبال سرنوشت تراژیک و اندوهبار خویش میرود و با همان خونسردی و آرامشی که از او به یاد داریم، خود را برای مرگ آماده میکند و میکوشد تا مراسم باشکوهی از پایان زندگیاش را برای خود رقم بزند و همانطوری بمیرد که شایسته چنین تبهکاری است. همه آن پنهان شدنها و تعقیب و گریزها نه برای فرار از مرگ بلکه فقط محملی است تا کاستلو به سبک دلخواه و از روی اراده و آگاهی خویش بمیرد. این مرگ و آگاهی و تلاش برای حفظ غرور و عزت نفس هنگام مرگ، او را در نقطهای فراتر از دیگران قرار میدهد و به نوعی تطهیر و پاکسازی وی منجر میشود و اسطوره او را کامل میکند.فیلم های "لئون" ساخته لوک بسون و همجنیین "گوست داگ" به کارگدانی جیم جارموش به شدت تحت تاثیر سامورایی هستند
2-"دایره سرخ" (1970):
«کوری» (آلن دلون) در روزهای آخر حبس بسر میبرد که با پیشنهاد وسوسهکنندهای از سوی زندانبان خود مواجه میشود؛ پیشنهاد سرقت یکی از لوکسترین جواهرفروشیهای پاریس که گویا زندانبان فکر همه جای کار را نیز کرده، در سوی دیگر داستان در واگن قطاری در حال حرکت پلیس باسابقهای به نام «متی» مشغول حمل یک زندانی به نام «ووگل» است، کوری آزاد میشود و زندانی هم از قطار فرار میکند و سرنوشت این دو را به هم میرساند. بعد از مدتی همراهی، کوری به دنبال نفر سومی برای گروه میگردد؛ تیراندازی ماهر که دوستش پلیس فاسدی به نام «جانسون» را معرفی میکند که قبلا با وی همکاری داشته و او را تیراندازی حرفهای میداند اما مشکل اینجاست که جانسون درگیر الکل شده و لرزش دستهایش مانع از تیراندازی خوب میشود؛ گروه تشکیل میشود تا نقشه عملی شود، کوری به ملاقات مالخر میرود و جانسون برای بررسی محیط روانه جواهرفروشی میشود... .
ملویل در عمده آثارش خود را در هیجان و زمان آخرین بازی قرار میدهد. روایت فیلم «دایره سرخ» مثل داستانهای ارواح در جهان زندگان میماند. 3 شخصیت اصلی که دست به یک سرقت بزرگ میزنند به صورت معلق و اتفاقی یکدیگر را پیدا میکنند. جهانی که ملویل تصویر میکند با همان سبک خاص خودش به شهر اشباح شبیه است. ملویل شهرت فراوانی در فیلمبرداری خاص از شهرها و حومه شهر، بیابان یخزده و غرق در غبار صبح زود، مناظر سکوت تحت پوشش، چراغهای غیرواقعی رنگ آبی و معماریهای فلزی دارد. 3 روح «ووگل» (جان ماریا ولونته)، «کوری» (آلن دلون)، «جانسون» (ایو مونتان) با یکدیگر برخورد میکنند تا در جهان گانگستری پایانی فیلم در «دایره سرخ» مورد اشاره (در نریشن ابتدایی فیلم) رستگار شوند. ملویل مانند دیگر آثارش همچنان تمایل دارد شخصیتهای خود را بسان یک سایه و روح نشان دهد، تکیه کردن بر تلفظ کردن کاهنی، انجماد چهره و حرکات سر، گویی همه شخصیتهای اصلی از جمله «کمیسر متی» ماسکی از مرگ به صورت دارند. به این ترتیب دنبال کردن قهرمانان این قصه تراژیک بسان دنبال کردن ارواح و قدم زدن در سرزمین مردگان است. «دایره سرخ» با لحن تند و تلخش از جمله تریلرهایی به شمار میرود که با مفاهیمی همچون سرنوشت و فاجعه، یک فرم از تحقق رویای گانگستری ملویل را رقم میزند. بهرغم اینکه عمده منتقدان فرمالیستی «سامورایی» را فیلم بهتری قلمداد میکنند اما هزارتوی محتوایی فیلم «دایره سرخ» یک کار اساسی محتوایی نسبت به دیگر آثار ملویل است. ملویل امضای همیشگیاش در مرثیهسرایی در رثای چند گانگستر را به صدایی بلند بدل میکند و در نهایت «پلیس» رادیکالترین شهروندی است که در آثار ملویل منفور است؛ شخصیتی که مخاطب دوستش ندارد و به جای همراهی با قانون در قالب هیبت پلیس با گانگسترها همذاتپنداری بیشتری میکند؛ زمانی که در نهایت اضطراب و استرس هر سه تبهکار تسلیم مرگ میشوند و تماشاگر از پیروزی قانون دلخور خواهد بود. «دایره سرخ» فیلمی است که چرخدندههای روایت را مولفههایی نظیر وفاداری و تقدیر به پیش میبرد و با توجه به جملات ابتدایی فیلم، جانسون، کوری و ووگل نمیتوانند از این تقدیری که برایشان رقم خورده بگریزند و زمانی که قرار است وفادار باشند تا مرز جان پیش میروند. آنچه در این فیلم بیشتر چشمنوازی میکند شخصیت متی– افسر عالیرتبه پلیس– است که پرسوناژ قابل تحملی نیست و به جای باور او در هیبت کمیسر به عنوان یک گانگستر او را میپذیریم اما ارجاع «دایره سرخ» در نریشن ابتدایی مثل یک قافیه ترکیبی است و زمانی که نخستین دیالوگ فیلم ادا میشود «دایره سرخ» و عبور از آن معنای بیشتری پیدا خواهد کرد. زمانی که کوری پشت چراغ قرمز میایستد، میگوید «چراغ قرمز لعنتی!» چنین درکی از دنیای پیرامون و روابط گانگسترها با محیط پیرامونشان از نگاه ملویل جلوهای عارفانه و متعالی دارد و این دیالوگ را میتوان به همان جمله ابتدایی سیدارتا ارجاع دارد «از چراغ قرمز باید گذاشت تا در دام تقدیر سرخ افتاد».
ملویل و آلن دلون پشت صحنه "دایره سرخ"
3-"یک پلیس" (1972):
در سرقت موفقیتآمیز بانکی در یک شهر ساحلی فرانسوی «مارک آلبوآ» (پوسه)، یکی از سارقان، کارمندی را میکشد و خود بشدت مجروح میشود. رئیس گروه «سیمون» (کرنا) که صاحب رستورانی بزرگ است، «آلبوآ» را در یک کلینیک در پاریس مخفی میکند. از بقیه اعضا، «لوئی کوستا» (کنراد) شغلش را در رستوران «سیمون» از سر میگیرد و «پل وبر» (کوچولا) سراغ همسر از همهجا بیخبرش میرود. بازرس پلیس، «ادوارد کولمان» (دلون) به پیگیری این سرقت علاقهمند میشود ولی مشغله اصلیاش مبارزه با عملیات قاچاق هروئین در فرانسه است. در واقع قرار است گروه «سیمون» در سرقت دومشان محمولهای از هروئین را بدزدند. «کولمان» به کتی همسر سابق سیمون علاقهمند میشود. بهدستور «سیمون»، «کتی» با لباس پرستاری سراغ «آلبوآ» میرود تا او را خلاص کند. «کولمان» خبردار میشود که محمولهای از هروئین با قطار به ایتالیا فرستاده میشود و خیالش راحت است که پلیس در مرز تبهکاران را خواهد گرفت اما «سیمون»، «کوستا» و «وبر» در یک سرقت ماهرانه با هلیکوپتر محموله هروئین را سر راه میدزدند. جسد «آلبوآ» پیدا میشود. «کولمان»، «کوستا» را دستگیر میکند و با نیرنگ «سیمون» را به دام میاندازد، «کوستا» نیز خودکشی میکند.
یک پلیس آخرین فیلم ملویل و در ادامه «سامورایی» (1967) و «دایره سرخ» (1972) به شمار میرود؛ فیلمی که در وهله نخست به دلیل داشتن مولفه یک زن واسطه، میان پلیس و گانگستر بیشتر یادآور فیلم «رفتگان» مارتین اسکورسیزی است. ملویل با سهگانه مذکورش جایگاه خود را به عنوان مافیاییساز کلاسیکگرا تثبیت کرد. آلن دلون اینبار به جای حضور در هیبت یک گانگستر در قامت یک پلیس ظاهر شده است تا به نوعی سنتشکنی در آثار مشترک ملویل و دلون اتفاق بیفتد. کاترین دونو به عنوان یک فرشته سفید از جهان مرگ میان پلیس و گانگستر قرار گرفته است. ملویل با یک پلیس سهگانهاش را به تکامل میرساند و مرزهای بین «خوب» و «بد» را با مراقبه عمیقی به صورت یک دکترین ارائه میکند. فیلم با نقلقولی از نقاش معروف ژاپنی شروع میشود و گرایشات شرقی ملویل در آثارش بازتاب پیدا میکند. مفاهیمی براساس مولفه ریا و خیانت، اینجا انتزاعیتر از دیگر آثار ملویل عرضه میشود و عرضه اطلاعات غیرمستقیمتر مطرح میشود. آلن دلون در پایان مثل همان شمایلی که در قالب گانگسترها ارائه میکند دوباره به جهان منزوی خودش بازمیگردد. کولمان(دلون) همان نقش گانگستر فیلمهای قبلی را دارد؛ یک حرفهای تلخکام و درونگرا. این شمایل غریب انسان در جهان ملویل به نوبه خود متفاوت و قابل تامل است؛ جهانی که ناامیدی نهفتهای در آن مستتر است، نومیدی که در شمایل شرقی ملویل بروز پیدا میکند اما قالبی اگزیستانسیالیسی دارد.
4- "کلاه"(1962):
موریس(رجیانی) که تازه اززندان آزاد شده با یکی از معشوقه هایش جایی برای اقامت پیدا می کنند وبه جستجوی دوستش(بلموندو) برای تشکیل باندی برای سرقت از گاو صندوق برمی آیند و او ضمن فراهم کردن وسایل مورد نیاز موریس را لو می دهد و او به زندان می افتد وباعث مرگ دوست دختر او می شود وبعد نقشه ای برای فرار دادن موریس از زندان می کشد. اما...
کلاه فیلمی سیاه وسفید است که با فضای تاریک و نور و سایه ها آمیخته شده است وبا فیلمبرداری و طراحی صحنه ودکور بسیار جالب از کار درآمده است . فیلم با ورود یک مرد با بارانی وکلاه که در نمایی تاریک با حرکت همزمان دوربین خود را نشان می دهد آغاز می شود. فیلم کلاه با یک پیام که روی فیلم گفته میشه همراهه: مردن را باید انتخاب کرد یا دروغ گفتن. که پیامی جزء نابودی برای شخصیتهای فیلم ندارد. نقش رجیانی و بلموندو درکلاه واقعا دیدنی است و بازی بلموندو در بعضی از فصل های فیلم شباهت جالبی به فیلم از نفس افتاده ( گدار) دارد. فضاهای نامطبوع- آشفته وغرق درسرمای صبح - فضاهای گرفته و تاریک - ودراندوه درون- وخلاء وجوه مشترک این تصاویر تکان دهنده در فیلم کلاه است.
تبدیل شدن به دیگری ( ویا برعکس - پذیرفتن کسی دیگر) مسا وی است با مرگ. نمایی باشکوه از کلاه این ادعا را به خوبی نشان می دهد: درصحنه تعقیب سرژ رجیانی و دوستش رمی که از صحنه جنایت می گریزند ونیروهای پلیس (که آنها نیز لباسی شبیه لباس گانگسترها پوشیده اند) به دنبال آنها هستند- حرکت همه آنها ابتدا همزمان است ولی ناگهان با شلیک گلوله ای - حرکت تغییر می کند. رمی زخمی می شود ومی میرد… ملویل با به تصویر کشیدن یک قاتل همیشه به یک میزانسن باز می گردد: توالی بخشیدن به ریتم شلیک گلوله ها واستفاده از نما نمای عکس برای نشان دادن قاتل وقربانی اش. درفیلمهای ملویل همیشه لحظه ای فرا می رسد که شخصیت احساس می کند که کاملا تبدیل به طرف مقابلش شده است و از قهرمان ملویل می خواهد که چهره ای دیگر به خود بگیرد- این لحظه از بین رفتن اوست.
5-"باب قمار باز"(1956):
بوب قمارباز (دوشن) در حال ورشکستگی است. او به سفارش دوست خود، کمیسر لدرو (دی کامبل) از قمار دست میکشد، ولی چون دل پری از قمار و قمارخانه دارد، تصمیم میگیرد به یک کازینو دستبرد بزند تا دق دلش را خالی کند. او واپسینبار پشت میز پوکر مینشیند تا برابر برنامه و با هماهنگیهای انجامشده، یارانش به کازینو حمله کنند. آنها نمیدانند نقشه لو رفته و کمیسر لدرو نیز با نیروهای پلیس رهسپار آنجاست...
دنیای بارانی، نیمه تاریک، سرد و تلخ، و ضد قهرمان تنها و بازنده، طمع و خیانت و هر آنچه که ملویل از سینما انتظار داشت (یا ما از سینمای ملویل انتظار داریم) نخستینبار در بوب قمارباز مجال بروز یافت. فیلمنامۀ فیلم، اثر پلیسینویس چیرهدست، لوبرتون است که خالق فیلمنامۀ ریفیفی هم بود. بوب قمارباز همراه سه فیلم دیگر شیطان صفتان (هانری ژرژ کلوزو - ۱۹۵۴)، به پول دست نزن (ژاک بکر- ۱۹۵۴) و ریفیفی (جولز داسین – ۱۹۵۵) سینمای پلیسی فرانسه را به اوج رساندند؛ سینمایی که در خود فرانسه پلیسیه خوانده میشد؛ سوای اینکه اصلاً پلیسی در کار بود یا نبود.
6- "دو مرد در منهتن"(1959):
در پی ناپدید شدن یک دیپلمات در نیویورک، دو خبرنگار (ملویل و گراسه) از سوی یکی از پر شمارگانترین نشریات فرانسه به پیگیری و پوشش خبری ماجرا گماشته میشوند. آنها به هر سوراخسمبهای سرک میکشند و یافتههای خود را با عکس، مستند میکنند...
سالها پیش از ساخته شدن فیلم های نیویورکی توسط وودی آلن و اسکورسیزی، ملویل دو مرد در منهتن را در گرامیداشت محلۀ منهتن نیویورک جلوی دوربین برد و حال و هوای شبانۀ آن را با شیفتگی و ستایشگونه به تصویر کشید؛ همراه با نوای جاز، نمای آسمانخراشها و پلها از زوایای گوناگون، کافهها، دیسکوهای زیر زمینی، نئونهای تبلیغاتی و... همهء فیلم بهانهای است برای پرسه در گوشه و کنار شهر. کاراگاهانِ خصوصی و هفتتیر در فیلمهای پلیسی، این بار جای خود را به خبرنگاران و دوربین عکاسی دادهاند. صحنۀ پایانی در دمدمای صبح که در آن گراسه حلقههای نگاتیو عکسهایی را که با سختی بسیار گرفته دور میاندازد و پوچ انگارانه زهرخند میزند، ییادماندنی است. ملویل در این فیلم برای اولین و آخرین بار در فیلمی از خودش نقشآفرینی کرد.
ژان پیر ملویل(سمت چپ) در نمایی از "دو مرد در منهتن"
7-"ارتش سایه ها" (1969):
جنگ جهانی دوم، فرانسه سالهای اشغال، فیلیپ گاربیه، مهندس عمران و از روئسای جنبش مقاومت فرانسه، در حال فرار از دست گشتاپو است...
هرچند فیلم «ارتش سایهها» بر اساس کتابی از جوزف کسل ساخته شده که روایتی از اتفاقات مستند و واقعی درباره نهضت مقاومت فرانسه است، اما فیلم دنیای یگانه و خاص خود را دارد که کسی چون ملویل آن را خلق کرده باشد. همان سایهها، سکوتها، نگاهها، مکثها و خلاهایی که ما را با اثری سرد، عبوس و تلخ درباره مردانی ساکت و درخود فرو رفته روبرو میسازد که هیچ چیزی به اندازه تنهاییشان برایشان اهمیت ندارد.
فیلمهای ملویل بیش از هر چیزی درباره فضیلت تنهایی است، به همین دلیل در آثار وی تنهایی چیزی نیست که از سر جبر زمانه به مردان تکرو و خویشتندارش تحمیل شده و با دریغ و شکایت و دلخوری همراه باشد. بلکه تنهایی انتخاب خودشان است و برای پایبندی به اصول فردیشان به آن احتیاج دارند. درواقع با تاکید بر این تنهایی و حفظ فاصله با دنیای پیرامون است که میتوانند برای خود حریم شخصی بسازند و در آن همانطوری زندگی کنند که آداب و آیین و آرمانشان تعیین میکند.
از این روست که وقتی فیلیپ ژربیه با بازی لینو ونتورا را در میان گروهی میبینیم که به نظر میرسد جمعی شکستناپذیرند و به شدت بر وفاداری در رفاقت پایبندند، با خود فکر میکنیم حفظ این تنهایی و پایبندی به اصول فردی در میان چنین جمعی چه کار دشواری خواهد بود و چه انتخابهای تراژیک و اندوهباری در انتظار اوست.
درست است که هر جایی که دردسری برای فیلیپ پیش میآید، زخمی میشود، به زندان میافتد، چیزی زندگیش را تهدید میکند و جانش را به خطر میاندازد، دوستانش سر میرسند و به او کمک میکنند و او را نجات میدهند، اما اتفاقا بزرگترین چالش فیلیپ همین دلبستگی و اعتماد به دیگران است که میتواند قدرت و اقتدار او را را خدشه دار کند، آزادیاش را بگیرد و وی را آسیبپذیر کند.
فیلیپ این را همانجایی میفهمد که نگاهش در آخرین ملاقات با نگاه ماتیلدا با بازی سیمون سینیوره به عنوان دوست وفاداری که اکنون ناخواسته به دشمنی خائن تبدیل شده، گره میخورد. همان لحظه است که با خود فکر میکند کاش در آن دالان دراز و کم نور به سوی آن دیوار بن بست فرار نکرده و سر جایش ایستاده بود.
اینجاست که تازه معلوم میشود که چرا از ابتدای فیلم اینقدر فیلیپ بر سکوت و سردی و بیتفاوتی در رفتارش تاکید داشت و میکوشید تا در عین اینکه جزئی از جمع به حساب میآید و در دل آنها کار میکند، اما همواره در گوشهای از آن بایستد و از دیگران کناره بگیرد و فاصلهاش را با بقیه حفظ کند و راه خودش را برود و این سختترین و پیچیدهترین کاری است که همه آدمهای مستقل و تک رو با آن مواجهند.
احتمالا ملویل آمریکایی ترین سینماگر فرانسوی است: او نمایش مفرط اسلحه - نوع لباس پرسوناژها - نبردگانگسترها ومنطق برادرکشی آنان را از فیلم سیاه به عاریه گرفته است . شخصیتهای فیلم ملویل انگار در دنیای دیگری زندگی می کنند . آنان نسبت به جریان زمان وجامعه خود بی تفات هستند- جامعه ای که دست آخر آنان را به کشتن می دهد.چون ملویل همواره - تقریبا به طور مستقیم به اسطوره های آمریکا ارجاع کرده است - به ناروا به چشم سینماگری واپس گرا وحتی نوستالژیک به اونگریسته شده است- درصورتی که نیت واقعی او بیشتراین بوده است تا نشانه های فیلم سیاه را درزمینه ای خالی از ژانرهای مخصوص سینمای فرانسه - حرکت دهد. موسیقی جاز- بارانی وکلاه لبه پهن گانگستری اجزای جایی ناپذیر فیلمهای پلیسی ملویل هستند. اما درپس این نشانه های مستقیم- رابطه ویژه ای با دکور-کادر ومیزانسن پنهان شده است.
سینمای ملویل با وجود شخصیتهای نه چندان مطلوب(بد یاخوب) سینمای حاشیه ای نیست بلکه سینمای متعارف است. سینمایی یکدست که در آن دنیایی واحدوهماهنگ ساخته شده است. ملویل به سینماگر دیگر برهوت های مدرن یعنی- میکل آنجلو آنتونیونی نزدیک است . درقصه های ملویل بخصوص (ازکلاه به بعد) خشونت نمایشی به مسخره گرفته می شود و(بازهم بجز کلاه) به آشکار شدن یک راز نمی انجامد- بلکه خیلی ساده به پایان می رسد. بی شک این شواهد کافی است تا بتوان دریافت که ملویل تا چه حد می تواند ما را از چارچوب های یک ژانر فراتر ببرد.درنتیجه سینمای ملویل محکوم به حرکت در جهت عکس افکار عمومی است . فیلمهای او بدون هیچ گونه شبهه ای متعلق به این ژانر هستند وکاری که ملویل دراین ژانر انجام داده است اورا به ظرافت وریزه کاری های روبر برسون می کشاند.
ژان پیر ملویل در 2 آگوست 1973 به علت حمله قلبی در سن 55 سالگی درگذشت.
فیلم شناسی:
1-بیست و چهار ساعت از زندگی یک دلقک (۱۹۴۴) (کوتاه)
2-خاموشی دریا (۱۹۴۷)
3-کودکان وحشتناک (۱۹۵۰)
4-وقتی این نامه را بخوانی (۱۹۵۳)
5-باب قمارباز (۱۹۵۵)
6-دو مرد در منهتن(1959)
7-لئون مورن کشیش (۱۹۶۱)
8-کلاه (۱۹۶۲)
9-ارشد خانواده فرشو (۱۹۶۳)
10-نفس دوباره (۱۹۶۶)
11-سامورایی (۱۹۶۷)
12-ارتش سایهها (۱۹۶۹)
13-دایره سرخ (۱۹۷۰)
14-یک پلیس (۱۹۷۲)
گه میشهmabghari110@gmail.com نحوه عضو شدن و بفرستید ممنون
اجالتاً پیش از خوندن متن عرض کنم که امکان سنجاق رو در این گونه پست ها نداری قناری مگه با اجازه ی مستقیم مسئول وبلاگ
و در ثانی، چرا باس این پست هنری، سنجاق بشه قناری؟
شکور
حاجی راستش تهیه همچین پستی انرژی زیادی می بره و چون یک فیمساز رو تقریبا به صورت کامل معرفی و بررسی می کنه به نظرم اگه یک روز سنجاق باشه باعث میشه تا توسط افراد بیشتری خونده بشه و تعداد بیشتری از اعضای کانون با فیلمساز های بزرگ آشنا بشن.البته هیچ اجباری نیست که کسی حتما این پست ها رو بخونه و نظر بزاره و مسئول وبلاگ هم اگر دید که
پست مهمتری نوشته شده می تونه به صلاحدید خودش پست رو از سنجاق خارج کنه یا به طور کلی از ابتدا بدون سنجاق بزاره.
عطار
سر فرصت باس بخونیم
اقامون ملوییل .... اوه اوه (به سبک عطار)
در مورد نظر اولم امیدوارم خانم طلاکوب منظورم رو با کپی کردن قسمتی از شیوه نامه بهت بگه.
در مورد نظر دوم: قطعاً نویسنده در مورد داشتن این نظر، از همه محق تره. اگه قکر میکنی، ماهیت سنجاق، با پستت میخونه، مشکلی نیست و تصمیم با مدیر وبلاگه.
شکور
- از ویژگی سنجاق شدن(ماندن پست در ابتدای وبلاگ) استفاده نکنید مگر با تایید هماهنگی مسئول ارتباطات اینترنتی.
- تبلیغات پروژه ها تا انتهای پروژه (اکران، تا انتهای اکران.. کلاس، تا انتهای ثبت نام و مانند این مسائل) می تواند بدون هماهنگی با مسئول ارتباطات اینترنتی به وبلاگ سنجاق شود(یعنی از امکان صفحه ی اول استفاده شود).
- رای گیری ها تا انتهای رای گیری می تواند بدون هماهنگی با مسئول ارتباطات اینترنتی به وبلاگ سنجاق شود.
در مورد این پست، دلیل آقای عطار پور برای سنجاق شدن پستشون برای بنده منطقی بود و چون پست دیگه ای هم سنجاق نیست الویت دیگری وجود نداره.
طلاکوب
شیوه نامه رو که توی قسمت برگه ها هست مطالعه کنید.
عضو نهاد تصمیم گیری هستید؟
مسئول وبلاگ
شیوه نامه رو مطالعه کردم از کجا بدونم عضو نهاد تصمیم گیری هستم یا نیستم بچه ها به من گفته بودن با فعالیت در فیلم دزدان احمق میتونم عضو نویسندگان باشم
یک بار از خودم پرسیده بودید و بنده کامل توضیح دادم.
عرض کردم از خانم صالح آبادی (مسئول حق رای) بپرسید. اگه عضو بودید به من اطلاع بدید.
طلاکوب