ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود . . .
یه کانون فیلمی بود تو دانشگاه شهیدبهشتی...کلی برو بیا داشت.کلی فعالیت داشت.کلی آدمای جورواجور میومدن و می رفتن.اینور و اونور کلی اسم در کرده بود... کلی کار تو این کانون انجام می شد . . . از اکران و برگزاری و کلاس و کارگاه و نمایشگاه کتاب تا ساخت کلیپ و فیلم.اونم فیلمایی که تو جاهای مختلف اکران و کلی جایزه برده بود... یا اکران هایی که فراتر از دانشگاه بود و بصورت کشوری انجام می شد اونم تازه با مهمونای خیلی خیلی بزرگ مث محمود کلاری و کامران شیردل یا افرادی مث مانی حقیقی و رسول ملاقلی پور و بهروز شعیبی و امثال اینها . . . کانون روز به روز بزرگتر و قوی تر می شد . . .در خت کانون حسابی تنومند شده بود و شاخه هاش زیاد شده بودند...کسی نمی تونست به این کانون فیلم زور بگه . . .خب البته خیلی خون دل ها پای این درخت خورده شده بود تا به این شکل دراومده بود که البته برای کسایی که زیاد تو کانون نبودن خیلی قابل لمس نبوده. . .
ولی در هر حال هرکس به نحوی در این کانون بوده و زحمت کشیده...کم و بیش بوده اما معتقدم کسی کم کاری نکرده...فقط خسته شده بوده...پیش هم بودیم و این پیش هم بودنا انرژی می داد...
محمدمهدی رسولی هم یکی از اون اعضا بود که زیاد تو کانون میومد و می رفت.کانون رو خیلی دوس داشت و سعی می کرد هرجور شده به کانون نفع برسونه. . . ولی بنا به جبر روزگار باید مدتی از کانون دور می شد و دنبال زندگی خودش می رفت . . . الان چند وقتیه که از کانون خبر درست و حسابی نداره و دلش برا کانون تنگ شده . . .به وبلاگم که سر می زد خبر خاصی نمی دید . . .
به من گفت که بهتون بگم از کانون چه خبر تازه؟
مهدی رسولی پرسید این مدت که من و چندتا از دوستام نبودیم چه کارایی شده؟بهم گفت آهای شماهایی که هنوز دانشجویید!مارو که فراموش نکردید؟؟بگید بابا تعریف کنید ی کم دلمون بسوزه ترغیب بشیم که از کار و زندگی و همه چی مون بزنیم پاشیم با ی بغل عشق و انرژی بیایم کانون . . .
من نامه ش رو به شما رسوندم و بهش گفتم جواب نامه ت رو تو نظرات وبلاگ بخون . . .منتظر جواب های سوالشه!
من مشابه همچین پستی رو نوشته بودم اما یه کم غم انگیز بود و منتشرش نکردم
از اینکه می بینم وقتی میام کانون حال و هوای پرشور قبل نیس و کجاست اون وقتایی که اصلا جا نبود بشینیم توی لوکیشن؟ غصه میخورم ...
من که یک کوله بار پر از کانون همراهم هس اما حیفه که کم رونق بشه و افسوس میخورم واقعا، چون نیمی از تحصیلم در این دانشگاه باقی مونده و کانون به جرات میتونم بگم که از معدود فضاهاییه که آدم نمیتونه ازش دل بکنه. نباید دست روی دست گذاشت و میشه کاری کرد که یه کم از این وضعیت خارج بشه
حرف و جواب زیاده برای این نامه، خالا ب هر دلیلی الان وبلاگ و لوکیشن خلوت شده
اما ابن دوران هم میگذره و باز کانون رونق میگیره. اما اون موقع دیگه شناخته شدن کسایی که وایسادن و رونق دادن و کسایی که رفتن.اما خانم شهسواریان:
بله میشه کاری کرد که کانون از این وضعیت خارج شه اما بهتون پیشنهاد میکنم مواقعی که امور فرهنگی میاید بیاید و داخل لوکیشن هم بشینید ، برا خودتون میگم ی وقت این کوله بار سنگینیش اذیتتون نکنه...
به هر حضور هرچه بیشتر اعضا باعث رونق کانون میشه.
من که از همون روزای اول خلوتی شم دوس داشتم . خلوتی که فقط چهارشنبه ها میشد دید اونم نه همه ی چهارشنبه ها بعضی هاشون فقط.
کانون برای من دوس داشتنیه حتی خلوتیش ... اما شلوغش یه چیز دیگه س ... بیاید تا شلوغ تر بشه ... تک تک این آدمایی که میگن چقد خلوت شده اگه بیان خوب شلوغ تر میشه ...
به آقای زرگر:
من اکثرا که میام لوکیشن بسته اس که بخوام بیام داخلش یا یکی دونفر هستن. و اینکه کوله بار رو نگفتم که شما بخواین اینطوری سوژه اش کنین و تیکه بندازین