ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
دوستان کانونی عزیز...
نمیدونم این پستو قبلا کس دیگه ای گذاشته یا نه ولی خوبس دوباره ریمیکس بشه...
هر کدومتون دوس داشتین در زیر این پست خنده دارترین(نه به یادماندنی ترین) خاطره ای که مربوط به کانون و یا پروژه کانونی بوده رو این زیر کامنت کنه....
خاطره خودم :
قبلش بگم اینو اولین باره دارم میگمیادمه یه بار تو فرجه ها ترم قبل بود یه روز ساعت 7 صبح دره کانونو باز کردم اومدم یه 10 دقیقه رو صندلیه محبوبه کانون چرت زدمو رفتم یه آب پرتغال بیرون خوردمو اومدم کانون....یه 10 دقیقه دوباره داشتم چورت میزدم که یوهو دیدم یه سروهیکل میزونه از در اومد تو گفت اقای غلامی (با لحنه عجیب تند) گفتم نه برو چنتا اتاق بالاتر پسره یه نیگاهه مبهوت به من کرد و رفت...گذشت 5 دقیقه بعدش 3تا دختر دانشجو با هم اومدن تو اتاق گفتن سلام..آقای غلامی؟؟ گفتم برو چنتا اتاق بالاتر....اینام رفتن....یه دو دقیقه بعد خانم ملک شیخی اومدن تو اتاق یه نیگاهی به من انداختند و رفتن....یه چند دقیقه گذشت دیدم پسره سرو هیکل میزونه دوباره اومد گفت نبود که دادا گفتم برو چنتا اتاق بغلتر بپرس بهت میگن ...گذشت چن دقیقه خانم ملک شیخی اومدن اتاق دوباره یه نگاهه عجیب به من کردند و رفتند...سرتونو درد نیارم..اخر سر غلامی اومد تو اتاق گفت....
برا چی جا من نشستی؟؟ و این دیالوگ شاهکاره اقای غلامی رو من یادم نمیره....
هیچوخ دلیل اینکه چرا من با 23 سال سن و داشتنه حالت عادی و بلوغ فکریه کامل بایستی اتاق کارشناس کانونها رو با لوکیشن کانون اشتباه بگیرم و 20 دقیقه در اون اتاق ارباب رجوع راه بندازم رو نفهمیدم...واقعا میگم نفهمیدم...
باحال بود.
بسکه آب پرتقال میخوری
مطمئنی آب پرتقال بود؟
شکورم
واى :)))
آب پرتغاله غلیظ بود....
طغیون
باز خدا رو شکر اشتباهی تو دفتر عظیمی یا میر احمدی نرفتی
عالی بود واقعا
وای عالی بود
خیلی خوب بود
بسیار هم جالب !
همه حواسشون رفت به خاطره شما یادشون رفت خاطره شونو بگن