ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
یک روزهایی می شود که آدم دلش تنگ می شود...می نشیند یک گوشه و به آن همه خاطره فکر می کند...به پوست زبر سرد و سفید کانکس پنج با آن همه گرمای بلوطی تویش و آن همه آویز های معصومانه و یادگار های سال های دوستی آدمهایی که نیستند دیگر...دلم از آن جمع ها می خواهد...از آن جمع ها که شکوری کیفش کوک است...با فینی تکه پرانی می کنند... زینل نعره می زند...گونه های محمد نژاد سرخ می شود...محیط با کامپیوتر مشغول است...مردیها میمیک می گوید و من در می آورم...صفایی به فکر فیلم جدیدش است...بشیری یک گوشه نشسته... و سلیمیان هر از گاهی کسی را به مرز نابودی می کشاند ...
از نفس های هم گرم می شویم...
توی کتری برقی کهنه کانون آب جوش می آوریم....
زندگی می کنیم...
یک روزهایی می شود که آدم دلش تنگ می شود...
هعی
کنکور چطور بود؟؟
اوف...
راستی مگه تو احساس هم داری درخت؟
اخ اخ اخ! عجب گفتىن...! :(
اینجوری که شما گفتین منم دلم تنگ شد... آه....
قلم خیلی خوبی دارید خوشم اومد...