کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

همه ی قصه ی اون شب ک بارون اومد یا پیش تولید یک روز خاطره انگیز . . .


سلام

ی سری حرفا تو ذهنم خیلی ورجه وورجه می کرد گفتم تو وبلاگ هم بنویسم . . .

ب سلامتی و در سایه توفیق الهی اکرانهای مستند انجام شد.اما خب فکر کنم متفق القول برای همه روز دوشنبه روز بسیار خاطره انگیزی بود.شاید جزء خاطره انگیزترین روزهای کانون تو این تقریبا هفت سالی ک از عمر کانون می گذره . . .

اما حقیقت اینه ک قصه این اکران ب تقریبا یک سال و نیم پیش بر می گرده . . .



  

 

بله . . .

بعد از ضبط  تردید ابدی"(ک آن زمان هنوز اسمش  گره کور بود،چون هنوز تدوینش تموم نشده بود!) دیگه کانون نیومدم.فکر کنم قبل از امتحانات خرداد بود که توی ی جلسه از همین جلسه های هفتگی کانون شرکت کردم.هنوز تو کانکس پنج بودیم و جلسه ها تو آلاچیق برگزار می شد.من هنوز یوزر و پس ورد وبلاگ رو نداشتم و تو نامه های دریافتی برای کانون مطلب می گداشتم.من اونموقع ک تازه با دیدن چند فیلم و از جمله همین فیلم نازنین"اون شب ک بارون اومد" با فیلم مستند آشنایی و به اون علاقه شدیدی پیدا کرده بودم.مطلبی گداشتم با عنوان:

کلاس و کارگاه تصویربرداری و مستندسازی که می تونید برید تو این لینک ببینید:

http://filmclub-sbu.blogsky.com/1391/03/27/post-1410/

نیازی ب توضیح واضحات نیست.نظرات پست رو بخونید همه چیز دستگیرتون می شه . . .

و گذشت و گذشت و گذشت . . . تا رسیدیم به اواخر خرداد که از خیر تورج اصلانی ها و رضا تیموری ها گذشتیم و من فی سبیل الکانون ی کارگاه دو روزه برای تصویربرداری ابتدایی گذاشتم . . .

اما قصه مستند:

چندتا مستند مثل فیلم "چرانیدن"(یا همون علف) و باد صبا رو توی کانون نشون داده بودم.و تو همون جلسه که در بالا گفتم و کسایی مثل عباس شکوری،مژده بشیری،پریسا جهانی پو،پریماه مرادپور، محمد شفیعی،سمیه محبوبی،محمد فرامرزی راد،محمد گلخندان،بابک رضایی،تهمینه سلیمیان و یه عده که من بار اول بود می دیدم شون مثل خانم سبا حق طلب تو اون جلسه بودند فیلم "اون شب که بارون اومد یا حماسه روستازاده گرگانی" رو ب بچه ها نشون دادم.که خیلی خیلی از این فیلم استقبال شد.تو صورت جلسه همون روز تو وبلاگ عباس شکوری از فیلمی که من و بابک رضایی گذاشتیم خیلی تعریف کرد که حتما تو آرشیو وجود داره . . .اون روز خیلیا حتی اسم من رو نمی دونستند.مثلا خانم بشیری ک چاهار روز سر فیلم تردید ابدی باهم بودیم وسط جلسه به من گفت : ببخشید اسم شما چی بود؟!!!!؟

. . .

از اولین جرقه های این برنامه ها این نامه بود...اما پس از چند ماه من این نامه رو توی وبلاگ گذاشتم

http://filmclub-sbu.blogsky.com/1391/07/13/post-1601/

باز هم نیازی ب توضیح واضحات نیست.نظرات پست رو بخونید همه چیز دستگیرتون می شه . . .

بعد از این اتفاقات بود که خانم مرادپور مسئولیت اکرانها رو بر عهده گرفتند . . . قرار شد من فیلمها رو بیارم که به امور فرهنگی بدیم.مدتی گذشت و فیلمها رو آوردم و دادم.اما خب نزدیک آخر ترم بود و گفتیم بگذاریم برای ترم بعد.

تو پرانتز بگم که تو همه ی این مدت تو ذهنم این بود که چه کسی رو برای اکران این مستندها دعوت کنیم.می خواستیم آدم بزرگی باشه و در عین حال اسم و رسم دار.ذهنم رفت سمت ابراهیم گلستان . . . بعد از تحقیق و پرس و جو متوجه شدم که ایشون در یک جزیره در حومه لندن زندگی می کنند!بله!خیلی هم عالی!

گزینه بعد کامران خان شیردل بود که اصلا نمی دونستم کجا هستند . . .ایران؟ایتالیا؟امریکا؟اصلا چیزی تو ذهنم نبود.سراغش رو از این طرف و اونطرف که می گرفتم ناامیدتر می شدم . . . باز هم مدتی گذشت . . .

همین طور گذشت و گدشت تا اینکه خانم مرادپور هم مستعفی شدند ادامه قصه رسید به خانمها توفیقی و حق طلب . . .

هردو این افراد ذوق و شوق فراوانی برای این کار داشتند.پشتکار خوبی هم داشتند و برنامه تا رساندن این فیلمها ب امور فرهنگی و خانم برزگری پیش رفت.تو بین این قصه که فیلمها رفت امور فرهنگی،ی روز صبح نزدیک ظهر بود ک ب دوست همکارم تو قم آقای سلمان ابوطالبی عزیز گفتم شماره ی آدم گنده رو بخوام می تونی برام پیدا کنی؟گفت کی؟گفتم خیلی گنده ستا!گفت بگو کی؟گفتم:کامران شیردل!

گفت بعداز ظهر بهم پیام بده شمارشو بگیر!

بعداز ظهر شماره رو برام فرستاد!

من رو بگو . . .!!!!اصلا متعجب! شایدم متوحش!

مدتی بعد تو اکران فیلمهای کانون با مدیریت اجرایی رضا یوسف دوست بین اکران ها ب عباس شکوری گفتم شماره کامران شیردل زو گیر آوردم و می خوام بهش زنگ بزنم.تعجب کرد و گفت : عه چ خووووب!

بین اکران ها حدود ساعت دوازده بود که با استرس تمام با موبایلم با ایشون تماس گرفتم. . . .جواب ندادند.پیش خودم گفتم حتما شماره غریبه جواب نمی دن.حالا چیکار کنیم . . .بیخیال دوباره برگشتم تو سالن که فیلما رو ببینم. . . تو حال و هوای خودم بودم که دیدم گوشیم داره تو جیبم می لرزه . . . یه نگاه همینطوری انداختم . . .

!

!

وای خدای من کامران شیردل داره زنگ می زنه!نمی دونم چرا قلبم داشت از جا کنده می شد.سریع از سالن زدم بیرون . . . اصلا جواب ندادم.گفتم بذار خودم زنگ بزنم . . .

با کسی که توی خواب هم نمی دیدم یه روز صداش رو بشنوم صحبت می خواستم صحبت کنم...قبل از زنگ زدن خیلی استرس داشتم...آخه تجربه اولم بود که می خواستم با ی آدم مهم قبل از هرگونه آشنایی قبلی صحبت کنم . . .
حدود ی دقیقه بعد از قطع کردنشون با هیجان تمام زنگ زدم
-الو سلام علیکم
-سلام
-آقای شیردل؟
-بله بفرمایید
-(با شوق فراوان)خوب هستید استاد؟؟؟؟؟؟ارادت دارم...
-استاد با فریاد و هیجان:خیلی خیلی ممنون.ببخشید اسمتون؟
_رسولی هستم استاد از دانشگاه شهیدبهشتی . . .
و برنامه ای که داشتیم رو با ایشون درمیون گذاشتم
نمی دونید چقدر خوشحال شد ک فهمید ما می خوایم فیلماش رو اکران کنیم . . .
خیلی عزت سرشون گذاشتم و خیلی قربون صدقه شون رفتم
و اونم خیلی خوشحال بود بخصوص که فهمیدم ب تازگی عمل کردن و تو خونه هستن و فعلا نمی تونن کار کنن
وقتی من گفتم نسخه با کیفیت فیلم تون رو می خوام بلافاصله بهم گفتن...شما هارد دارید؟بیارید من براتون کپی کنم!!!
حس کردم اگر همین الانم باهاشون قرار بگذارم پذیرای قرارم می شن . . .
از هیجان و شادی تو پوست خودم نمی گنجیدم
هیجان زده بودم و ساعت شماری برای روز دیدن استاد کامران شیردل می کردم . . .

پنجشنبه روزی وقت شد و به من گفتند که بیام فیلما رو بگیرم.

صبح حدود ساعت شش و اینا بود که از قم راه افتادم برای دیدن یار . . . تو خیابون جردن

بله!رسیدم و رسیدم. . . حدود بیست دقیقه ای زودتر رسیدم.همینطور منتظر بودم که نگهبان برج به من گفت :
با کی کار دارید؟گفتم با آقای شیردل ساعت ده وعده دارم.چهره ش باز شد و گفت : می خاید زنگ بزنم بیان پایین؟گفتم نه هنوز یه ربعی ب قرار مونده.سری تکان داد و سر جاش نشست.تو این بین رفتم یه بسته شکلات خریدم که اونجا دست خالی پیش شون نرفته نباشم.رفتم و سریع برگشتم.چند دقیقه به ده بود که زنگ زدم به موبایل شون.خاموش بود.از همون آقا تقاضا کردم و زنگ زدن به خونه استاد و ایشون منو راهنمایی کردن تا بالا رفتم. . .

وای خدای من!باور کردنی نبود!فکر می کردم دارم رویا می بینم!من پیش کامران شیردل . . .

همون اوایل صحبت گفتم که : استاد من رویام این بود ک ی روز شما رو از نزدیک ببینم. . . و حالا دونفره کنار ایشون نشسته بودم.صحبتهای آشنایی رو کردیم و سوال و جواب و اینها . . .

رسیدیم به جایی که فیلمها رو برای من کپی کنند.حالا اینجا هم خاطره شد.نوت بوک من با وجود سیستم بالایی که داره معمولا سرعت معمولی داره تو پردازش.شانس من بود که اون روز سیستم من در حد اَبَرکامپیوتر شده بود و در کمترینزمان ممکن فایلهای مختلف فیلمهای ایشون کپی شدند . . .استاد با کرامت تمام برای من چای آوردند.گفتم حالا چیکار کنم. . . تصمیم گرفتم چندتا مستند خوب براشون کپی کنم که بیشتر پیش شون بمونم و حضّ حضور ببرم،ک بازهم اَبَرنوت بوک پدسّوخته ی من در کمترین زمان ممکن فایل ها رو کپی کرد.موقعی که کپی ها تموم شد و می خواستم خاموشش کنم طوری ک آقای شیردل نبینه هم ی شکلک ب من درآورد!یه فحش بد طوری که آقای شیردل نشنوه بهش دادم!

حدودا چهل و پنج دقیقه پیش شون بودم .قرار و مدارها رو گذاشتیم.ایشان در کمال متانت من رو تا آسانسور همراهی کردند.خداحافظی کردم و وارد آسانسور شدم.توی آسانسور هم آهنگ پوآرو پخش می شد.خیلی انرژی گرفته بودم.شاداب و خندان تو کوچه های بلوار گلستان شعر و آواز قدیمی از خواننده مرحوم قاسم جبلی می خوندم...فک کنم این آهنگ مال اواخر دهه چها باشه . . .

حبیبه خونه تون گلبارونه

چ می گم ک بنفشه لب بومه؟؟!!

حبیبه همه شب کردم ناله

ک غم مال من و یار مال اونه

گل سرخ روی زلفونت نشسته

کنارت گل پونه دسته دسته

ز دوری مو ب گل شکسته؟

 فردا که بشه شب عروسی

 . . .

عروسیت کرده غوغا

میون دشت و صحرا

گل سرخ روی زلفونت نشسته

کنارت گل پونه دسته دسته

 . . .

بله

 

خلاصه که خیلی شارژ شدم.چند روز بعد خانم توفیقی ب علت مشغله ک داشتند از ادامه پروژه انصراف دادند.با هماهنگی هایی که خانم حق طلب انجام دادند.برنامه اکران ما برای هژده آذر افتاد.تا تونستیم این ور و اون ور و دیواری و تراکتی و پوستری و بنری وسینه ب سینه و شبکه اجتماعی ای بلیط مجانی ای و دهان ب دهان و پیامکی و ملت رو خبر کردیم که بیان . . .

شب قبل اکران رفتم پیش امیرعباس حیدری تو خابگاه ک ی سری هماهنگیا رو انجام بدیم.فیلم رو هم دوباره باهم دیدیم.عباس شکور کلیپ رو داشت می زد و تا 6 صبح مشغول بود.اومدیم دانشگاه و فعالین عزیز کارها رو راس و ریس کردن.من رفتم نسخه باکیفیت تر فیلم رو بگیرم. سعید چراغ و رضا یوسف و خانم بشیری کانون(کانکس سابق) رو تمیز کردن.عده ای مثل خانم علی پور و ضمیری و توفیقی و خداقلی و فردین قاسمی و خانم جهانی پور و خانم مرادپور و ی عده محترم دیگه بیرون سالن ک من اسامی شریف شون رو نمی دونم مشغول کمک بودند.ی خانم محترم عکس می گرفتند ک من اسم شون رو نمی دونم.شما بگید . . .

محمد فرامرزی و عباس شکوری هم که نقص فنی رو با کمک دوست مون رفع می کردند.خانم حق طلب هم

که همه کار می کردند.در باز کن سالن بودند.ماشین هماهنگ می کردن.میوه و شیرینی خریدند و  . . . شخصا بهشون بابت مدیریت این پروژه بزرگ و به قول پدر شکوری تبریک می گم . . . و یک سپاس ویژه از ایشون که این پروژه واقعا سنگین رو به سرانجام شیرینی رسوندن . . .

و با کمک خیلی های دیگه مثل محمدمهدی قربانی همشهری خودم ک خیلی دوندگی کرد و با عنایات خانم ترابی ک سایه ایشان از سر کانون کم نشود و ایضا سرکار علّیه خانم پیروزبخت و سرکار خانم فلاح و بقیه ک ب شدت از اینکه اسم شون رو نمی دونم معذرت می خوام . . .

این من کمترین هم بعلت نبود ماشین از منزل استاد تا اولین ایستگاه بی آر تی ک اول ولیعصر می شد پیاده روی تند داخل اتوبان انجام دادم! . . .

. . .

نسخه فیلم رو دادم و دوباره با خانم خداقلی برای آوردن استاد از دانشگاه آمدیم منزل استاد شیردل سمت آفریقا(جردن سابق).ایشان را سوار نموده و تا دانشگاه آمدیم و . . .

بقیه ماجرا هم که حاضرینی ک بودند ب غایبین اطلاع دهند . . . تا دل و دماغ شان از عدم حضور در چنین روز تاریخی ک واقعا خیلی برایش زحمت کشیدیم بسوزد...




و من که باز استاد را تا خانه در"اون شب که بارون اومدد" همراهی کردم . . .جالب ترین نکته برای استاد این بود که چقدر علاقمند و دانا در مورد فن و علم سینما در این دانشگاه هستن ک ب جز ذو سه نفر رشته هیچکدوم سینما نیست . . .!وقتی گفت اون آقاهه ک سنش از بقیه بیشتر بود(عباس شکوری) رشته شون چیه و من گفتم امتحان قوه قضاییه برای بازپرسی دارند خیلی تعجب کرد. . . و ایضا از امیرعباس دبیر و رشته ش  پرسید و من وقتی گفتم لیزر و پلاسما هم براشون خیلی جالب بود . . .

بهشون گفتم در اولین فرصت فیلمهای تولیدی کانون رو براشون می برم که بازهم خیلی استقبال کردند.


 و چه افتخاری داشتم که تونستم ایشون رو لحظه ی خداحافظی در آغوش بگیرم.تا دم مرگ این لحظه رو از خاطر نخواهم برد. . .

دوستانی که مایلند با کسی که استاد شیردل رو در آغوش گرفته تبرک شوند پارچه بیاورند . . .

نکته ها:

یک - فیلمی که پخش کردیم باکیفیت ترین نسخه موجود بود که دوسال و نیم در وزارت ارشاد مشغول آماده کردن آن بودند و با هزینه بالا فریم ب فریم فیلم را دوباره بازسازی کرده بودند.تصور کنید هر بیست و چاهار فریم یک ثانیه از فیلم می شه!و اباز هم از مرحمت دستهای پروردگار نازنین ما،این نسخه دو روز قبل از اکران ما آماده می شه که استاد یکشنبه که در کانون مشغول ضبط ادامه مستند کانون بودیم خودشون با من تماس گرفتند که برای تحویل گرفتن این نسخه خدمت شون برسم...

دو - ایشون شنبه صبح عازم دوبی و سپس عازم امریکا هستند.پس بهترین موقع ممکن برای اکران با حضور ایشان بود.

(پ.ن: ب شدت دستهای الهی در این دو مورد حس می شه. و نشون می ده که خدا کانون و کانونیان رو خیلی دوس داره.پس قدر خودمون و کانون فیلم رو بدونیم)

سه - اونموقع که رفتم نسخه باکیفیت فیلم رو بگیرم استاد ب من گفتند: امروز از اون روزای بد من هست.حالم اصلا خوش نیست.من بهشون گفتم:استاد امیدوارم انرژی بچه های ما روی شما هم تاثیر + داشته باشه . . . ک ایشون هم توی کانون زمانی که با ما صحبت می کرد دقیقا به همین نکته اشاره کردند و توی راه برگشت هم به من گفتند همه دردها رو فراموش کردند . . .

چهار - دوستان!کسی که ما افتخار از پذیرایی ایشان را در کانون فیلم داشتیم تنها سه مرتبه دعوت دانشگاههای امریکا رو برای اکران با حضور خود ایشان را رد کرده بودند. . .  

پنج - من ب شخصه و همه کانون بصورت گروهی پیش استاد رو سفید شدیم.استاد همانطور که خودشان ابراز علاقه کردند بازهم ب کانون خواهند آمد . . .

شش - واقعا یک اکران خاطره انگیز داشتیم با کسی که شاید سالها طول بکشه ک کسی مثل ایشون بوجود بیاد . . . قبل از اکران همه ش دوس داشتم ب بچه ها بگم که کانون فیلم کسی مثل ایشون رو ب عمر خودش ندیده.اما پیش خودم فکر کردم چون من با ایشون هماهنگی ها رو انجام دادم شاید حمل بر خودستایی بشه . . . اما کانون ب عینه دید که واقعا حرفم پربیراه هم نبوده . . .

هفت – از همه دوستانی ک زحمت کشیدند تک ب تک تشکر می کنم. . . اگر برخورد خوبی نداشتم و یا با کسی تند حرف زدم عذر می خوام. . . . و یه تشکر از خانم توفیقی برای ب موقع رسوندن عکسم ک من تونستم اون رو ب استاد ب اسم خودم هدیه بدم.خیلی خیلی ممنون خانم! و سپاس فراوان از خانم برخورداری برای طراحی پوستر و تشکر از مسعود زرگر و سعید ایزدی

هشت – خدا رو شکر و زنده باد کانون فیلم. . .

این نسخه از مطلب رو روز سه شنبه صبح آماده کردم و می خواستم پنجشنبه صبح توی وبلاگ بگذارم که

. . . چهارشنبه پیش از ظهر داشتم با یکی از دوستام با موبایل صحبت می کردم که دیدم تلفنم داره بوق بوق می کنه

یه نگاه همینطوری به گوشیم انداختم . . .عکس یه پیرمرد مهربون  رو صفحه ی گوشی من بود.کنار اسمش نوشته شده بود

Kamran Shirdel

!

!

فک من  به زمین چسبیده بود...کامران شیردل؟؟!بعد از اکران؟؟!چکار می تونن با من داشته باشن؟

با تعجب و خوشحالی جواب دادم

سلام استاد!!!!

و یک احوالپرسی گرم و صمیمی باهم انجام دادیم...

. . .

استاد گفتند:

تماس گرفتم باز هم از برنامه ی شما تشکر کنم...من رو بگو که از خجالت داشتم آب می شدم.اصلا نمی دونستم چی بگم...

شما باشید چی می تونید بگید؟؟؟!؟

کسی با این شناسنامه قوی که همه مون با همه ی اطلاعاتی که از ایشون بدست آوردیم شاید به نیمی از شخصیت و جایگاه ایشان شناخت پیدا نکرده باشیم،در کمال تواضع و محبت با من کمترین تماس گرفتن و بابت برنامه سپاسگذاری بعمل میارن . . .

ضمنا می گن که دوتا خبرگذاری ک یکیش ایسنا بوده بوده تو اکران ما حضور داشته و بعد از اکران به استاد زنگ می زنن و می گن چرا به ما خبر ندادید که پوشش بیشتری داشته باشیم . . .این خبرگذاری ها قراره قراره که روز اکران ما رو شنبه تو سایتهای خبری خودشون قرار بدهند  . . .

و استاد بازهم از ما تشکر کردند و ضمنا با کمال متانت آرزوی دیدار مجدد ما را کردند . . . و من هم بعنوان نماینده ی کانون فیلم با شوق فراوان از این قضیه استقبال کردم. . . و امیدوارم که این مهم بعد از مسافرت های ایشان محقق شود انشاالله . . .

 

الان دیگه راحت می تونم سرم رو زمین بگذارم و . . .

. . .
نظرات 14 + ارسال نظر
شکور پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 21:37

اوووه
بابا ذوب در استاد شدی ها
سرتو نذاری زمین و ...
خسته نباشی
شکور

حق طلب پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 21:59

خیلی احساساتی شدم.از خدا متشکرم.

مسعود زرگر پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 22:36

خسته نباشی،استاد خیلی ردیف بود

سعید ایزدی پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 22:41 http://kafankhafan.blogfa.com

مهدی به همین برکت کلی حال کردم.

محسن قدکساز پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 22:47

رسولی این چه پستیه گذاشتی آخه؟!
چه جوری بخونم اینو؟؟ خودت بگو ببینم خط قرمز توش هست یا نه؟

حق طلب پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 22:56

.خواهش می کنم. ممنون از شما که پیگیر حضور چنین استادی شدید و یک خاطره تاریخی درست کردید.بهترین بررسی بعد از اکران در تاریخ کانون فیلم و عکس بود.
امیدوارم شرایط فراهم شه بازم بیان ایشون.

خوشحالم که بعدها که گذشت یاد این پروژه می یفتم و یاد صحبت های 3 ساعته استاد با ما در اکران و اتاق کانون.صحبت هاییکه اصلا باعث شد ایشون هیچی نخورند.شیرینی و شربتو زحمتشو آقای قربانی کشید.بقیش مال من بود .نوش جون بچه های کانون
فقط راستشو بگین آقای شیردل که فقط آب خوردند اون روز .کی اون لیوان شربت رو که جاش عوض شد و رو سن رفت و باز خورده نشد رو آخر اکران خورد؟

راستی نوشته هم عالیییی بود.
حق طلب

توفیقی پنج‌شنبه 21 آذر 1392 ساعت 23:29

آقای رسولی!
طولانی بود! فک نمیکردم همه شو بخونم.اما از بس که خوب نوشته بودین، همه شو خوندم
جدای از اینکه کانون افتخار حضور ایشون رو داشت،خوشحالم که شما خوشحالید...
از چهره تون هویدا بود که اونروز یکی از بهترین روزاتونه...
تعامل با هنرمندان و آشنایی نزدیک باهاشون تو یه محیط کوچیک هنرمندانه دانشگاهی،رویاییه که کانون فیلم و عکس محقق اش میکنهو این عالیه...

حتی از این خوشحالم که این هنرمند از حضور در بین ما احساس خوبی داشت.
پیر و مرشد این طریق ، بین یه سری جوونی از تجریاتش میگفت که با ذوق و اشتیاق صحبتاشو میشنیدن و میدونست دنبال چیزی اند که اون در پی اش رفته...
مطمئنا روز متفاوتی رو رقم زدین با پیشنهاد این طرح
و مدیریت خوب سبا که به انجامش رسوند...

****
عکاسامون خانمها صالح آبادی و ابراهیمی بودن.

نیلوفر شهسواریان جمعه 22 آذر 1392 ساعت 10:30

وای خیلی متن پرانرژی ای بود، حس خیلی خوبی داد وقتی خوندم دستتتون درد نکنه. مطمئنا یکی از بهترین اکران ها در کانون(و شاید بهترین اکران) بوده.
فکر کنم اگه کسی هم کلا بی خبر باشه از این ماجرا، با خوندنش به وجد بیاد. چه قدر خوشحال شدم که خبرگزاری ها گفتن چرا به ما خبر ندادین.

پرنیان فلاح جمعه 22 آذر 1392 ساعت 13:06

خوشا به سعادتان!!!!!
امیدوارم من هم مثل شما بتونم ی روزی یکی از اسطوره هامو ببینم

امیر حیدری جمعه 22 آذر 1392 ساعت 17:11

خوشحالم در زمانی این اتفاق افتاد که من هم در کانون بودم.

حق طلب جمعه 22 آذر 1392 ساعت 18:41

به خبر گزاری ها اطلاع داده شده بود.فکس شده بود.تعدادشونم کم نبود

جهان جمعه 22 آذر 1392 ساعت 21:10

چد طولانی ولی چقد خووووب

محمد مهدی اهل خیر (قربانی) جمعه 22 آذر 1392 ساعت 22:15

یه گزارش فعالیت عالی
خسته نباشی همشهری

محمدمهدی رسولی شنبه 23 آذر 1392 ساعت 10:47

همه ی اینها با کمک شما دوستان نازنینم بود . . .
امیدوارم بازهم از این خاطرات خوب باهم رقم بزنیم . . .
کوچیک تونم . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد