ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
هوا سرد بود.دستکش هم کفاف نمیداد.توی آلاچیق ،منتظر، نشسته بودم.
ماه دی بود؛وسط امتحانا.ساعت ده امتحانم شروع میشد و حالا 8:45 دیقه بود.
کمی با گوشی بازی کردم ،اما انگار سرما تو وجود زمان هم رسوخ کرده بود و به کندی میگذشت
ساعت 9 شد،وقتش بود که کسی بیاد ،دوباره نگاه کردم،اما در بسته بود.
نگاهی به درس انداختم ....
دیگه باید سر برسن،اما چرا نمیان؟ اگه 5 دیقه دیگه نیومدن،میرم... 9:15
با خودم فکر کردم حالا که وسط امتحاناست و نیرو کم، میتونم موثر باشم،ناسلامتی منم عضوی از این گروهم. باید صبر کنم
5 دیقه هم تموم شد، برای آخرین بار، به در بسته نگاه کردم و داشتم سمت دانشکده راه می افتادم ؛ صدای پای کسی رو شنیدم که از پله های نگارخونه بالا اومد :
- برای کانون که اینجا نیومدین؟!
- چرا.من که این طرفا کاری ندارم. اومدم پوسترای آقای صفایی رو بچسبونم
همونجا ، تو کانکس، برای اولین بار، رسم پوستر زنی رو از آقای شکوری یاد گرفتم...
*قبلا، کانون تو امور فرهنگی نبود.بین سالن امام علی و دانشکده برق ،تو کانکس برقرار بود.
* زمانها تقریبی است،دقیق یادم نمیاد ده امتحان داشتیم یا یازده دوازده!
درود!
شما یه کانونی واقعی هستید و تمام
روحش شاد و یادش گرامی
په عکس خوبی .ادم احساساتی میشه
عکس رو که دیدم، دلم هوری ریخت ... :/
مرسی ک گذاشتیش!!!میبینمش بغض میکنم!!!
بسیار عکس غم انگیزی بود....،
این کانکس سرما و گرمای زیادی رو دیده، از سال 1384 تا 1391 زمان زیادیه. یادش بخیر......