جامانده


مینی بوس جشنواره هماهنگ شده بود و من چهارشنبه کلاس نداشتم،اما جمعی رفتنو ترجیح دادم و یک ساعت قبل از قرار،تو کانون حاضر شدم.

با چند تا از بچه ها رفتیم برا ناهار. سبا گفت چیه ساعت یک؟ اونجا علاف میشیم.بگیم دو حرکت کنیم.

وقت زیاد بود و من بیکار،مسجد در نزدیکی و اذان درگوش. محاسبه کردم بعد از برگشت،نماز قضا شده و عاقلانه است همینجا از فرصت استفاده کنم.

قبل و بعد و میون نماز چندبار گوشیمو چک کردم که نکنه یه دفعه هوس زود راه افتادن کرده باشن، اما خبری نبود و من با خیالی آسوده مسیر مسجد تا کانون رو طی کردم

به در کانون که رسیدم،چراغ ها خاموش بود و آقای صفایی داشت در رو کلید میکرد....پرسیدم بچه ها کجان؟ با حرکات سر و چشم چنان به دوردست  اشاره ، و واژه "رفتن" رو ادا کرد که  مطمئن شدم الان تو فرهنگسرا نشستن.

همین موقع جهان زنگ زد کجایی تو؟ ما رفتیم. خودت بیا، نه با ماشین آقای ایزدی بیا، نه نه ، ما دم حراست پایین وایسادیم.سریع خودتو برسون...

وقتی که داشتم دویدن تو شیب دانشگاهو در عرض سه سوت تجربه میکردم، با خودم گفتم که حالا سبا سرش شلوغ بود،واقعا تو ذهن بقیه که منو دیدن، نبودم ؟ واس یه فکر اساسی برای ایجاد تفاوت حضور وعدم حضورم میکردم!

ساعت دو رسیدیم فرهنگسرا و مراسم ساعت چهار شروع شد...!

نظرات 3 + ارسال نظر
شکور جمعه 22 شهریور 1392 ساعت 11:27

خوش گذشت

سبا حق طلب جمعه 22 شهریور 1392 ساعت 19:31

وای .من شطرنجی ام فاطمه.تازه تو مینی بوسم یادم نیفتاد .پری و ندا گفتند فاطمه توفیقی کو؟من زدم به پیشونیم.اقای حیدری گفت باید اسما رو می نوشتیم.گفتم نوشتم تازه تیکم جلوی اسمش زدم!!!!
اما دستت درد نکنه خ خندیدیم.تازه خوبه باتو ناهارم خوردم!

نداعلیپور یکشنبه 24 شهریور 1392 ساعت 19:38

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد