کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

و اینک...آکواریوم

این پست از طرف سعید چراغعلی است...عنوان از طرف بنده؛ برای بی عنوان نموندن پست ...به ادامه ی مطلب، حتما توجه فرمایید...شکور. 

  

یکشنبه، پانزدهم بهمن ماه یکهزاروسیصدونود و یک هجری شمسی

از اسباب کشی بدم میاد. یادمه 7-8 سال پیش که داشتیم به منزل جدید نقل مکان می کردیم، از یک هفته قبلش بغض مسخره و گنده ای تو گلوم گیر کرده بود که تا یه دو سه ماهی مونده بود همون جا. مدام کنار گوشه های خونه‌مون – که داشتیم ترکش می کردیم – رو وارسی می کردم، این تَرَک آشناست، اینجا قبلاً فلان کارو می کردم، از پشت این دیوار این صدا می اومد، میز اونجا بود... تو خونه جدید هم که داستان جدیدی شروع شد، تا یه مدت خوابیدن با چراغ روشن که می ترسیدم از این محیط ناآشنای بی هویت. الان ولی بزرگ تر شدم. قوی تر شدم، و اسباب کشی خیلی اذیتم نمی کنه، درسته که عصبی میشم، ولی،  بزارید روراست باشم، قاعدتاً نباید خیلی رو کانون فیلم تعصب داشته باشم – عباس یک بار دیگه منو کانون تئاتری خطاب کن تا به شدت باهات برخورد کنم، روی شدّت تاکید می کنم – بُعد مسافت و زمان های کمی که تو اون "مکان" و فعالیتای اونجا گذاشتم این فرضیه رو تائید می کنه. از طرفی انکار نمی کنم که بعضی از جالب ترین موجوداتی که تو زندگیم دیدمو اونجا پیدا کردم (به دوستان برنخوره، انسان هم چون "وجود" دارد پس "موجود" است، روی وجود تاکید می کنم) و یه سری تاثیرات عجیب غریبی از یه سریشون گرفتم. و از اتاق کانون، که اونقدر جزئیات داشت و اونقدر "چندلایه" بود که هر دفعه می تونست یه چیز جدید بت نشون بده، یه فعالیت جدید، یه فضای جدید، یه آدم جدید،  حتی یه شئ جدید. چیزی که مدت ها دنبالش بودم و خب، فک کنم آخرسر پیداش کردم.

عکس بهتر هم داشتم از یک شمبه. ولی دلم نیومد بزارم. می تونستم عکس دسته جمعی که با خانوم باقری و خانوم بشیری و ممد فرامرزی و آقای زمانی گرفتیم رو بزارم، یا عکس کانون لخت و پتی که انگار از خجالتِ برهنگی سرشو انداخته بود پایین تا جای چسب ها و ترک ها و گردوخاک هاشو نبینه (سوء تعبیر نشه، صرفاً یک استعاره بود از خالی شدن مکان از اشیائی که "هویت" فضا را شکل می دادند، خطابم بیشتر به آقای شکوری است) ، یا پتکی که جلوی چشم ما داشت کانون رو خراب می کرد، یا، نمی دونم، این عکس بهتر بود، خانوم باقری داره مصرانه و پیگیرانه لیست اموال کانون رو تنظیم می کنه، هنوز یه سری وسایل مونده، کمد مونده و پرده نگاتیو مونده و میز مونده و پوسترا مونده و عکسای بازیگرا – که موند- و کشوی میزِ برده شده مونده و کانون برهنه نشده. حس خوبی داره، یه بیم و امیدی که معلوم نیست کودومش درست تره. یه کم هم که با رنگش ور رفتم دیدم انگار یه آکواریومه کانون، که شیشه اش داره سوراخ میشه، که ماهیاش یا به دریا برسه یا به فرش کف خونه. ایکاش همه می بودن یه شمبه و ایکاش اصلاً کانون جاش عوض نمیشد. نمیشد البته.

اگه اینو دارین می خونید، یعنی از فیلترهای زیادی عبور کرده و اومده روی وبلاگ. اولین پست جدی من تو وبلاگ. خب، دنبال معنی خاصی توش نباشین، می تونید برید رای گیری روز جلسات رو انجام بدین، یا به ندای هل من ناصر ینصرنی خانم طلاکوب لبیک بگید، یا کارهای مفیدی ازین دست، چون کانون با فعالیتاش تعریف میشه، حالا هرجا باشه.... و بابت کیفیت عکس عذر میخام – سرعت اینترنت داستانی است – و بابت محاوره نوشتن. معمولاً محاوره نمی نویسم، ولی این بار نشد.

زیاده عرضی نیست، سعید.

نظرات 10 + ارسال نظر
سارا حنانی دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 12:36


مرسی
(من حس کردم دارم یکی از اون مطالب مجله محبوبم چلچراغ رو میخونم)

زهرا شاهتوری دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 12:50

آقای چراغعلی! عالی بود.هم عکس هم قلمتون.نوشته بیشتر.اتفاقا به نظر من محاوره نوشتن خیلی بهتر حس رو منتقل می کنه و میدونید چیه؟ این حستون کاملا منتقل شده.خواهش می کنم اگر عکس دیگه ای هم دارید بذارید.و دیگه اینکه باز هم بنویسید.

جهان دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 14:17

میشه شما زیاد احساساتی بشید و پست زیاد بذارید؟؟؟؟
خواهش...
خیلی خوب بود.

saba دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 22:01


محمد مهدی دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 22:40

خیلی قشنگ بود
و راست هم بود!
من راستش فقط یک بار اون هم به مدت یک ساعت و نیم به کانون فیلم و اون اتاق اومده بودم
ولی با این حال
منم واقعا همچین حسی دارم ... جایی نبود که به این راحتی ولش کرد
اصلا اتاق نبود
نمیشه اسمی براش گذاشت
امیدوارم جای جدید همینقدر خاطره بسازه و داشته باشه
و
به عنوان ایده
میتونیم تو محل جدید یه قسمت هایی از دیوار رو از عکس های محل سابق کانون و خاطراتش پر کنیم
محمد مهدی
علاقه مند ;)

ب.رضائی دوشنبه 16 بهمن 1391 ساعت 23:58

دلنــاز طلاکوب سه‌شنبه 17 بهمن 1391 ساعت 21:37

زیبا بود ؛ لذت بردم
و بسیار ممنون از یاد کردن پروژه بنده
عکس هم عالیست!

ترابی چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 00:38

خیلی زیبا بوووووووووود
خیلی دلم میخواست روز جابه جایی میبودم

راد چهارشنبه 18 بهمن 1391 ساعت 22:20

بابا! سعید!
خوب بود. اعصابم خورد میشه که زیاد نمیتونم احساساتی بشم تو این مسائل

مرادپور جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 16:20

اولین چیزی که از عکس متوجه شدم تاریکی کانون بود که فقط با نوری که از بیرون می آد داخل روشن شده!!! هیچ وقت کانونو اینجوری ندیده بودم!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد