ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
میشه خاطرات منم تو اسباب کشی، جابه جا کنیم؟
اسباب می کشیم...
برای من 7 سال خاطره اس...و هرچقد به اوایل کانون نزدیک تر بشیم، خاطراتم، عجیب تر و عمیق تر میشن...
قراره وسایل کانون رو بریزیم تو یه وانت و ببریم یه جای دیگه...
من پیرمردی هستم که تمام جوونیم رو تو کانکس گذروندم...و حالا تو پیری اونقد بهش عادت کردم، اونقد ازش خاطره دارم که وجود کانون تو یه محل جدید برام قابل هضم نیست...
بعید میدونم کسی اندازه ی من با از دست رفتن کانکس5، به هم بریزه...
حتی فکر کنم حرفایی که الان با برانگیختگی احساساتم میزنم، براتون بدون مفهوم، و حتی مسخره باشه...خوب شما تازه اومدید تو این کانکس...
نیمه ی مهرماه سال 85 یا شایدم اوایل آبان ماه، کانون فیلم و عکس، پشت یه میز، با یه پایه چسب و یه سری کاغذ آچهار و یه منگنه، تو اتاقی که فعلا کانون تاتر توش مستقره، همراه با 4 کانون دیگه، کارش رو شروع کرد...
توی کانکس 5...
اتاقی که در حال حاضر دست کانون فیلمه، دست دوتا کانون دیگه بود...یادم نیست کدوما، فقط میدونم دوتا کانون دیگه اونجا بودن
سرجمع فکر میکنم 9-10 تا کانون تو این کانکس 5 چپیده بودیم به هم...نگارخونه ای هم در کار نبود
تمام امورفرهنگی هم تو کانکس های دیگه کنار هم بودن...یه ردیف دیگه هم کانکس وجود داشت که یکی دو سال پیش برای دانشکده ی مهندس جدید تخریب شد...
و ما تو کانکس 5 متولد شدیم...
یک سال که گذشت، کم کم کانون های دیگه داشتن از رمق می افتادن و اتاقی که الان دستمونه، تقریبا داشت خالی می شد ولی اتاق بزرگه، هنوز پر از کانونها بود...حس کردم اگه بریم تو اون اتاقه، خیلی به نفعمون میشه... تا جایی که یادمه این پیشنهاد رو به دبیر وقت (خانم ترکمان) و کارشناس کانون ها (اون موقع خانم آقایی پور بودن) دادم و پذیرفتن و سریعا اسباب کشی کردیم تا وضعیتمون رو بهتر کنیم...
ولی باز تو کانکس 5 باقی موندیم
با اومدن خانم وفایی، دوندگی هایی کردیم و اجازه ی یک در فلزی رو از دکتر جباری (مسئول وقت امور فرهنگی، دوره ی بین مدیریت خانم زاهدی و دکتر کاظمی) گرفتیم... و در اتاقمون چفت و بست پیدا کرد
و تو کانکس 5 امنیت داشتیم
چه دوستی ها که شکل گرفت... چه احساس ها که برانگیخته شد...چه دعواها که به سرانجام نرسید...چه رفع کدورت ها که روابط رو رقیق کرد...
و تو کانکس 5 احساس زندگی می کردیم
یادمه زمانی بود که حتی وقت نمیکردم به خونواده ام سر بزنم...همش کانکس بودم...افراط بود ولی بود...کانکس کانون بود...
بدجور تو کانکس 5 موندگار بودیم...
چقد تا دیروقت چراغ کانون روشن بود...چه صحبت های عجیبی...چقد بالاو پائین های زندگی واقعی یه انسان تو کانکس مرور می شد...چقد شستیمش...طی کشیدیم...جارو زدیم...خونه تکونی کردیم...
تو کانکس 5 زندگی کردیم...
با حضور خانم جهانی پور، اون اتاق کوچیکه رو هم به دست آوردیم و مجله های اهدایی نوید اسکویی و یه یخچال رو گذاشتیم توش...
تو کانکس 5 کسی احساس غربت نمیکرد...اصلا کانکس برای کسایی که خیلی کانون بودن، یه جای امن بود...یه جایی که نه فقط از خستگی کلاسها، نه فقط از رفتارهای دور و بری ها، بلکه از زندگی مسخره ی الان میتونستی فرار کنی و بهش پناه ببری و توش چند دقیقه ای آروم باشی...
ای داد...واقعا برام باور نکردنیه که قراره برای ورود به کانون، کلید در یه جای دیگه رو تو قفل بندازم
قطعا محل جدید، خاطرات گذشته رو برام نخواهد داشت...
ولی یه چیزی رو میدونم
کانکس 5 یه جایی بود برای کانون فیلم و عکس ... کانکس 5، کانون فیلم و عکس نبود...فقط جایی بود برای ما که کانونمون رو توش بچرخونیم
انگیزه ی اصلی قبول شدن ارشدم، یکی از انگیزه های نزدیک بودن الان محل زندگیم به دانشگاه، دوندگی ها و عرق ریختن ها، اکران ها و کلاس ها، حتی گاهی انگیزه ی اصلی حضورم تو شهر تهران و دانشگاه...، کانون بوده نه کانکس (هرچند تصور کانون بدون کانکس هیچ وقت برام امکان نداشت)
میتونیم محل جدید رو هم مث قبلی کنیم
درسته که خاطرات قدیم من، بدون در و دیوار کانکس، محو تر میشن
درسته که به بوی کانکس، اعتیاد پیدا کرده ام
درسته که تک تک اجزای داخلی کانکس برای من بی حافظه، داستان دارن
درسته که انعکاس نور آفتاب تو شیشه ی پنجره ی کانکس، با هر انعکاس دیگه ای برام متفاوته
درسته که اون صندل کامپیوتر که بهش لم بدی، تا کف زمین خم میشه، تو یه جای خارج از کانکس، حس واقعی خودش رو از دست میده
ولی همچنان اونچه که باید موضوعیت اصلی رو برامون داشته باشه، کانون فیلم و عکسه...
کانکس فقط یه محل بود
(کاش بود...برای من فقط یه محل نیست)
کانون فیلم و عکس میتونه هرجایی باشه
حتی شاید این نقل مکان برای فعالیت های کانون مفیدتر باشه
حالا که تقدیر به تخریب خاطراته، به احتمال افزایش فعالیت ها دل می بندیم...
اگه دکتر میراحمدی (در راستای دکتر تهرانچی) به قولشون عمل کنن، باید اوضاع کانون از نظر فعالیت بهتر بشه
درسته که تغییر جدید، هم منافع خودش رو داره و هم مضرات خودش رو و شاید حتی شکل و حال و هوای خوشگل (و درعین حال، سالم) کانون رو تغییر بده، ولی با این وضعیت هم، کانون میتونه نه تنها کانون بمونه، بلکه قوی تر هم بشه...
من امیدوارم که بتونم خاطراتم رو به این محل جدید انتقال بدم
خاطراتی که هر روز اذیتم میکنن ولی نمیخوام از دستشون بدم...
شکور
آره...راستی که کانکسمون یه بوی خاصی داره.مث بوی سینما که من اینهمه دوست دارم.
.
.
.
.
.کی قراره این اساس کشی باشه بالاخره؟
مرسی عباس
آوَخ
چه کرد با ما این جان روزگار
آوَخ
چه داد به ما هدیه آموزگار.....
علی هذا
آوخ
چه سبز بود دره ما
آوخ
یه عکس و فیلم درست حسابی از همه ی همه ی اجزای اتاق کانون و کل کانکس بگیریم
اصلا از ورودی اش... از اون راه صعب العبور رسیدن بهش
بعدا خالی اش کنیم کانون رو و تحویلش بدیم
زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست
لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست
من دلم می خواهد
قدر این خاطره را دریابیم.
پرده از ساحت دل برگیریم
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم
زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است.
ما آزموده ایم در این ورطه بخت خویش
بیرون باید کشید از این ورطه رخت خویش...
...
بعنوان یه عضو فرادانشگاهی و بدون هیچ اغراق از دانشگاه شهیدبهشتی بیشتر از دانشگاه محل تحصیل خودم خاطره دارم
...
و اینها از صدقه سر محفلی به نام کانون فیلم بود
... و یه دنیاخاطره که برای من و همه بچه ها از این کانکس رویایی می مونه...
بابا عباس...
احساساتمون برانگیخته شد
تمام دانشگاه شهید بهشتی یه ور، کانکس هم یه ور...
والا باید جای جدید رو برای استقرارمون آماده کنن
هنوز آماده نشده
کمی بنایی میخواد
شکور
نگو نگو بسه دیگه


دلم گرفت!
خیلی!
یاد تیتراژ اول سریال خانه سبز افتادم
کانون هر جایی می تونه باشه ، می تونه بالای یه ساختمون بلند باشه ، می تونه کنار یه خرابه ی قدیمی که بالای دانشگاس باشه ، می تونه بزرگ یا می تونه کوچیک باشه . می تونه برای هر کس مفهومی داشته باشه یا هر رنگی داشته باشه ، می تونه به رنگِ آجر یا به رنگ ِ شیشه و سنگ باشه .
ولی من یعنی بهتر بگم ما ، معتقدیم کانون هر چی که باشه باید سبز باشه . بله سبز و همیشه سبز!
به جرئت باید بگم با وجود حضور نصفه و نیمم تو کانون، کانون از بهترین های دانشگاس؛ حالا هرجا که میخواد باشه
خیلی خیلی حال کردم...خیلی خیلی خوب بود...خیلی احساساتی شدم دوباره جوان...
شکورم
______________
ایول! یادش بخیر عجب سریالی بود.
راد
من یه عکس خیلی خوشمنظره ی خوشگل باحال دارم تو کانون.نشستم دم کامپیوتر که روش یه کاغذه درباره کلاس تحلیل روانشناختی.روم به دره.پشتم پرده فیلمیاس.همه اتاق و در و دیوار و پوسترامعلومه نور هم کمه.دارم لبخند میزنم و خانوم عکاس با سلیقه هم عکس رو یکم شیب دار گرفته.
شما هم میگرفتید ازین عکسا.
با تشکر از عکاس عزیز :سمیه محبوبی
زهرا پریماه هم تقریبا یه همچین عکسی از من گرفته...
خیلی باحاله
نشونم بده یه بار.
زهرا
اصلاحیه نظر خودم:
ما آزموده ایم در این دانشگاه بخت خویش
بیرون باید کشید از این کانکس رخت خویش
...