ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | ||
6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 |
13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 |
20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 |
27 | 28 | 29 | 30 |
نمیدانیم مدیر اجرایی اکران قبلی که بود...هر که بود خدا لعنتش کناد !!! باتری ها را از دو چراغ قوه معروف کانون در نیاورده بود و بازش که کردیم ...چشمتان روز بد نبیند با کلی زنگ آهن مواجه شدیم و قطعیت حاصل شد مان که عمرا اگر اینها کار بکنند....
القصه...در جستجوی میله ای برای تراشیدن اکسیداسیون ها بودیم که به جاروی فلزی کانون برخوردیم و با هزار بدبختی چپاندیمش در چراغ قوه زبان بسته و دِ بچرخان...به طوری که کف کانون پر شد از زنگ آهن...!!!
خانوم مراد پور آمدند و باتری های جدید را آوردند...جا انداختیم...آن یکی که اوضاعش به سامان تر بود کار کرد اما دومی نه...
گویند مهندس قشری از جامعه است که ملت انتظارات بیجا ازشان دارند...در همین راستا همه نگاه ها خیره شد به ما...
برای رسانا سازی درون چراغ قوه پیشنهاد دادیم عباس بن شکور نژاد چند دانه تیغ از کاتر بشکند که با چسب به کنار باتری چسباندیم و چپاندیم در چراغ قوه...با علم بر اینکه عمرا اکر کار بکند دکمه را زدیم و... روشن نشد...
در راستای همان انتظارات غیر معقول همچنان نگاهها به قشر مهندسی دوخته شده بود که ما از عباس پرسیدیم آیا زرورق در کانون می باشد...به امید اینکه بگوید نه و ما بگوییم اگر بود چنین و چنان می شد و درستش میکردیم و خودمان را خلاص کنیم...
اما در عین ناباوری عباس گفت بله...آخر من نمیدانم زرورق در کانون چه کار میکند..!!!
رفت و آورد و داد دست ما ... بستیمش دور باتری ها و کردیم در چراغ قوه....با علم بر اینکه عمرا اگر کار بکند دکمه را زدیم و روشن ....نشد
نگاههای امیدوار به دستان پرتوان ما کم کم نا امید شدند و هر یک مشغول کاری و عرق شرم بر پیشانی ما نشست...
چشمانمان را بستیم و یاد خاطرات استادنا الادیسون بیفتادیم که برای روشنایی صد ها بار یک آزمایش را تکرار کرد ...
پرتو نوری درون وجودمان تابیدن گرفت...زرورق را در آوردیم و اینبار از زیر باتری ها پیچیدم تا سرشان ...نگاهها دوباره به ما خیره شد...عباس گفت اگر روشنش کنی میفرستمت خوارزمی...
خانم سلیمیان گفت خوارزمی را می آورم اینجا...جماعت در خروش یکصدا فریاد میزدند که رایز... رایز...(البته به ازبکستانی میگفتند و ما نمی فهمیدیم) باتری ها را به آرامی در چراغ قوه گذاشتیم...پاها بر زمین کوبیده می شد و دستها بر آسمان...فریاد ها اوج گرفت ...
دکمه را زدیم...
روشن شد
خیلی خوب بووووووود...


درود بر مهندس و مهندسین
الان یعنی دارین از رشته برق حمایت میکنین واقعا میخواین همین رو ثابت کنین! سخت در اشتباهین اصولا دانشجوها یا دانشجوی دانشکده علوم ریاضی هستن یا نیستن.!!! ولی متن ادبی قشنگی از دانشجوی مهندسی بود.
ولی در کل بذار با اسم مهندسی خوش باشن
به هر حال کلی کتاب خوردن که بهشون بگن مهندس دیگه
رادم
عجب طرح فیلمی
عالی بود!
اشکان قشنگ بود :))
مهندس یا کارشناس علوم کامپیوتر یا ریاضی
کی چی کلا.
فرقی ندارن
(البته ما ها از مغزمون بیشتر کار کشیدیم)
و در ضمن متن خیلی خیلی با مزه یی بود.هی می خوندم تا این چراغ قوه ی کذایی روشن بشه.
فنر جا باتری اسباب بازیامون کش می اومد و خراب میشد سیم رو مچاله میکردیم و باتری رو میذاشتیم.و کار می کرد
یاد اون افتادم
آفرین که یه خاطره گذاشتی
برادر زرگر ...
همین که "دانشجوهای دانشکده ی علوم ریاضی " هیچ اسم و پیشوند درست درمونی ندارن یعنی کلکم اجمعین برین کشکتونو بساوین ...
آدما دو دسته ان...
کسایی که دوس داشتن مهندس بشن و نتونستن و
کسایی که خیلی دوس داشتن مهندس بشن و نتونستن
مرسی از همه
واقعا اون لحظه من تو چشمام اشک جمع شده بود.
چرا دسته سوم هم هست.دوست نداشتن مهندس بشن و ریاضی قبول شدن
نظر آخر رو کی گذاشته؟
خوب بنویسید اسمتون رو خوب
عجبا
age adabiat mikhondi movafaghtar mishodiaaaaaa