کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

اولین روزهای زمستان

سلام

خیلی هاتون شاید من رو نشناسید.از بچه ها شنیده ام کانون خیلی عوض شده.این نوشتن من هم شاید حرکت درستی نباشه (از نظر اساسنامه ای حکم یادداشت گذاشتن عضو قدیمی چیه؟ :)))) )اما دلم تنگ شده بود خب.نمی دونستم از چه طریق دیگه ای می تونم مطمئن باشم حرفم رو همه می بینید.


هر چی هوا سرد تر میشه دل من بیشتر برای کانون و فعالیت داشتن توش تنگ میشه.اصلا سرمای هوا برای من معنی دیگه ای پیدا کرده.انگشتام که یخ میزنه دلم هوای پوستر زدن می کنه.بس که  تو اون سرما پوستر چسبوندیم.با چسبهای یخ زده.هر وقت حتی توی کاپشنم هم یخ می کنم عجیب دلم جلسه های یخبندون کانون رو میخاد.همه دور تا دور توی آلاچیق می نشستیم و زیپای کاپشنا رو تا آخر می کشیدیم و چونه هامونو فرو می کردیم توی یقه مون.می لرزیدیم و برای کانون تصمیم می گرفتیم.بعدم بر می گشتیم توی کانون چوبی مون،توی کانکسمون دور اون بخاری کوچولوئه جمع می شدیم.الان که یه سقف درست و حسابی بالا سرتونه و راحت به جای بزرگتر دسترسی دارین.

یاد اون روزا بخیر....

دعوام نکنین که این پست رو گذاشتم.بیاین برام کامنت بذارین که من بیام بخونم و فکر کنم هنوز کانونی هستم.(کانونی که هستم ینی فکر کنم هنوز دانشجو ام)

من از پشت میز کارم اینا رو می نویسم.همه تونو دوست دارم.



پی نوشت: جدیدن یه کلید هم از محل کارم بهم دادن.یه روزایی زودتر بیام در رو باز کنم.همه ش فکر می کنم چرا درباز کن کانون نشدم یه بارم که شده؟

نظرات 22 + ارسال نظر
شکورم چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 10:17

1- بابا این بحث «دعوام نکنید» و «نمیدونم قانون نوشتن یه عضو قدیمی چیه...» و اینا یعنی چی بابا. من که خودم چند بار بهتون اصرار کردم برگردید تو وبلاگ بنویسید مخصوصاً از خاطرات گذشته.
به هر حال هر کس که الان یوزر کانون رو داره، تا وقتی که اساسنامه ی کانون عوض نشده یا به شکلی یوزرش رو از دست نداده، همچنان یوزرش رو داره و می نویسه.


2- بیاید بنویسید خانم
اتفاقاً اعضای قدیمی باس بیان در مورد خاطراتشون بنویسن.
الان بچه های جدید واقعیت زحمت و درد و بن بست رو درک نکردن و خاطرات قدیمی ها می تونه خیلی کمک کنه


3- اون قدیم ها حتی سرمای زمستون از سرمای زمستون های الان، سرما تر بود
برف زیاد بود
بارون سیل بود
اصلاً طبیعت خشن تر بود
نمیدونم شما بودید یا نه ولی اوایل حضور بچه های نسل چهارم کانون مثل امثال خانم جهانی و ... یه تگرگ عجیبی اومد وقتی ما تو نگارخونه جلسه داشتیم. سقف داشت می اومد پائین. حسین فلاح از جریان فیلمبرداری کرد. باس تو هارد باشه.
حتی گاهی وقتی ساعت 9 شب تو کانکس داشتیم یخ می زدیم(برا خیلی قدیم تر میشه) برق هم می رفت و اون بخاری کوچیک هم دیگه کارایی نداشت.

4- بهترین خاطراتی که از زمستان های کانون دارم، اغلب با چائی ای که با کتری خانم مردیها می خوردیم، همراهه. اصلاً اونقد برام قدیمی شده اون خاطرات سرد که هرازچند گاهی اشتباهاً فکر میکنم اون خاطرات برای زمانیه که به جای بخاری، کرسی مرسوم بود.

5- یاد آخرین روزهای زمستان هم به خیر. فکر کنم تو زمستون اکران کردیم. شما هم خیلی دوسش داشتید.

6- یاد رفیقتون هم به خیر. خانم نعیمی کوچک. اصلاً معلوم نشد چی شد یهو ناپدید شدن.


شکور

زرگر چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 10:23

درود بر شما
شما کانونی هستید و خواهید بود بیش از ما..
این جور پست ها هم خیلی خوبه.
پاشید بیاید به کانون سر بزنید


نمی دونین چند وقته دارم نقشه می کشم مرخصی بگیرم و بیام.
راستی الان سمت شما چیه؟؟
تشویق شدم و بیشتر ازین پستا میذارم.

شهسواریان چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 10:35

جالب بود. چطوری خیلی عوض شده؟
اما این جای بزرگی که بهش دسترسی داریم قراره منتقل بشه به جایی اندازه ی یک دهم جای فعلی!

بی خیال خانوم ، قرار نیست بزاریم این اتفاق بیفته
زرگرم

--------------------------------
آخه مگه میشه؟
ولی شما نذارید آقای زرگر!
شهسواریان
--------------------------------------------------------
جونم براتون بگه اینطوری عوض شده که بچه های کانون الان خیلی مرفه تر هستند.در همین حد بگم که شما الان شوفاژ دارین و ما نداشتیم.امکانات نبود.کانون دور بود.این خیلی مهمه.من از دانشکده ریاضی می اومدم دم دانشکده حقوق.کوچیکتر بود.بچه ها الان بیشتر شدن.کارا بی زحمت تر انجام میشه.قبلا یکی مدیر اجرایی بود همه کارا رو خودش انجام میداد
بازم بگم؟
منتقل بشه به یه جای کوچیکتر من خیلی بیشتر دوس دارم بیام.

مریم حیدری چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 11:56

پست بسیار زیبایی بود و خواندنش هم بسیار لذت بخش
خیلی خوبه که از این پست ها میذارید

فقط لطفا. از برچسب ها. و دسته بندی برای پستتون استفاده کنید. مثلا برای این مدل پست ها دسته بندی خاطرات موجود. ممنون.

مریم حیدری

اینقدر هیجان زده بودم که اصلا یادم رفت.می بخشید.

سعید پشت مشهدی چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 14:04

پست زیبایی بود
اون روزی هم که تو تهران سیل اومد و متروی اکباتان رو پر کرد یادمه کانون تو نگارخونه جلسه داشت من داشتم میومد که تو همون پایین میدون دانشجو رسما آب داشت منو میبرد وقتی رسیدم جلسه دیگه تموم شده بود سرتاپا خیس بودم
راستی با اون بخاری کوچیکه بعضی وقت ها جورابمون هم میزاشتیم خشک شه بو همه جا رو میگرفت
دوران قشنگی بود



یادم نیست شما رو اون روز.آره یادش بخیر چه دورانی بود....
اون جلسه برای من هم خیلی خاطره انگیز بود.از ساختمون شهدا تا کانون زیر سایه چادر خانم جهانی پور به همراه خانوم مرادپور می اومدیم.مثل این فیلما بود.توی تگرگ جلومونو نمی دیدیم.فقط می دونستیم که باید ادامه بدیم....

پیروزبخت چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 16:52

جونم براتون بگه از روز تگرگ
ما با هزار مشقت وبدبختی خودمونو رسوندیم به جلسه کانون
نیم ساعتی گذشته بود
رامین همت زاده مسوول احراز حق رای بود
با یک وضع شنیعی بنده داخل شدم
همت زاده هنوز ندیده گفت خانوم پیروزبخت شما حضورتون ثبت نمشه چون با تاخیر اومدید
منو میگی
اقا کی حق رای خواست
ی نگا ب مابکن با خفت و خاری اومدیم کانون جلسه
چ کانون کوچیک و تو کانکس و سخت خوبتر بود
حالا یچیزایی هم من میخام بیام تعریف کنم اماده باشید

عماد زردکوهی چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 18:26

من متاسفانه زیارتتون نکردم اما نگارش صمیمیتون حس خوشایندی ب آدم القا می کرد

پرنیان فلاح چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 18:50

خب من جزو کسانی هستم که شمارو میشناسم
حقیقتا وقتی نوشته تون رو خوندم گریه گرفت، الان در واقع دارم با اشک ریختن اینارو مینویسم، دلم گرفت، از روزی که برم و دیگه این جمع رو نبینم، از روزی که این همه صمیمیت از بین بره و مثلا گاهی یکی رو تو خیابون ببینم و فقط ی سلام و احوال پرسی خشک و خالی باهاش بکنم و راستش ترسیدم از اون روز، خیلی ناراحت کننده است که آدما به راحتی فراموش میکنند، بعضی وقت ها که به این موضوع فکر میکنم واقعا دلم میگیره، امیدوارم این اتفاق برای ما نیفته و همیشه همینطوری دوستای خوبی باشیم.
مرسی از نوشته خوبتون، اینجور نوشته ها خوبه، ی تلنگر به آدم میزنه که قدر الان رو بدونه و آنقدر به آینده و این که پس کی تموم میشه این دانشگاه فکر نکنه.حالا دیگه پوستر زدن رو هم دوس دارم.بازم مرسی.

مریم حیدری چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 19:20

به خانم شاه توری :
خواهش میکنم اصلاحش کردم مشکلی نیست.
فقط لطفا دیگه به نظرات تایید شده پاسخ ندید. با تشکر

به خانم شاهتوری چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 20:14

1- من یه پیشنهاد خواهش واری دارم. اگه ممکنه اون عکسی که میگید گذاشتید تو صفحه ی مجازیتون رو با تام نظراتی که زیرش هست، تو قالب یه پست با موضوع خاطرات و عکس های خاص بذارید تو وبلاگ کانون.
حیفه.
باس پست قشنگی باشه. من هیچی ازش یادم نیست.
اینجا همه ی اطلاعات و خاطرات دور هم جمعه.
چیزی که میگید، تو وبلاگ نباشه، حیفه


2- خانم مرادپور خیلی وقته که به ما دیگه چایی بهارنارنج ندادن.
آخرین باری که شیرازی بودنشون بازم گل کرد، (خواب موندن های مستمرشون رو بذاریم کنار) فکر میکنم بر میگرده به یک سال پیش که برامون انواع مربا رو آورده بود و من برای بار اول تو زندگیم، مربای خیار رو تجربه کردم!!!!


3- یکی از صفاتی که در شما وجود داشته و اصلاً نمیشه باور کرد، خجالتی بودنتونه حاج خانم


4- کوچک رو در کنار نام خانم نعیمی من باب توصیف آوردم نه تمییز از دیگری.


5- سر بزنید خانم. چه وبلاگی چه حضوری. عکس بذارید تو وبلاگ. خاطره بنویسید. برید پست های با موضوع خاطرات رو بخونید خیلی فاز میده. من هر از چند گاهی این کار رو می کنم. اسمتون رو تو قسمت سرچ وبلاگ سرچ کنید ببینید چی می بینید. کلاً من ازین جنگولک بازی ها می کنم یاد جوونی هام بیفتم.


شکورم

*تمام
*بودن

شکور

جهان چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 20:55

با این بغض ما بازی می کنیااا
عزیز دلی بانو جان.
خوش به حال کانون که همچین عضو با مرامی داره!!!
عضو واقعی ینی تو که بعد از دو سال هنوز کانون رو دوس داری و به یادشی!
بیا ببینیمت رفیق...

به خانم شاه توری چهارشنبه 26 آذر 1393 ساعت 21:46

من دبیرم در حال حاضر

ولی جدا که پست گذاشتید بدون دسته بندی ،بدون برچسب،کامنت تایید شده رو پاسخ دادید،اونم پاسخ خط قرمز شکن.اصن ترکوندید ناجور ....

ولی همین که به یاد کانون هستید عالیه..

زرگر بودم.
زرگرم

زهرا شاه توری پنج‌شنبه 27 آذر 1393 ساعت 10:22


-----------------------------------------------------
به آقای شکوری:

1و2-من که شرمنده ی همگی هستم.هی جور نمیشه بیام.ولی طور دیگه ای رابطه مو با کانون ادامه میدم.
3-اختیار دارین آقای شکوری.من اون روز نه تنها حضور بهم رسانیدم بلکه عکس هم انداختم.به تشویق شما(که درود خدا بر شما باد) آقای فلاح دوربینشونو آوردن و از ما عکس انداختن جلوی نگارخونه.شما هم هستید توی عکس حتی.خودم هم چند تایی انداختم.از بچه ها توی نگار خونه.تکیه داده بودیم به اون مبلای بزرگ قهوه ای اونجا و مبلا خیس خیس بودن.حیف که الان همراهم ندارمشون که بذارم.یدونه شو قبلا هم گذاشته بودم توی صفحه م.اتفاقا شما هم کامنت گذاشته بودین.که تا باشه ازین تگرگا.
خانوم جهانی پور هی دونه دونه می رفت بچه ها رو از تو تگرگ می کشید میاورد تو نگارخونه.یکی رو نجات میداد بعد می رفت سراغ بعدی.خیلی حماسه آفرید.
عکسی که قبلا گذاشته بودم شما رو نشون میده که بالای سر ما ایستادین و دارین صحبت می کنین.همه دارن گوش میدن.و خانم ترابی هم داره جوابتونو میده.کامنت گذاشته بود اینجا بحث در مورد سلسله اکرانها بود.خانم محمد نژاد هم با یه مانتوی صورتی کمرنگ وایستاده ن یه گوشه و آستینای مانتووشونو می کشن.شما توی کامنتتون هم به این نکته اشاره کردین و توجه ما رو بهش جلب کردین.منم نوشته ام که اون پشت هم جواد شالیکاره که تو عکس دیده نمی شه و داره با یه گلوله بزرگ کنفی بازی می کنه اما حواسش کاملا این طرف و به حرفای ما هست.
4-خانوم مراد پور قببلا برامون چایی بهارنارنج دم میکرد.یادش بخیر
5-دوس داشتم؟ من عاشق آخرین روزهای زمستان بودم.نشسته بودم گوللله گوللله اشک میریختم.واقعا بخاطر اون اکران ممنونم.
6-نسیم نعیمی منو به کانون معرفی کرد.اولا راستش خجالتی بودم تنهایی بیام.تا اون نمیومد منم نمی اومدم.اما بعدش خودم می اومدم و اونو قال میذاشتم.
حالا چرا کوچک؟ مگه نعیمی بزرگ هم داریم؟
منم ازش خبر ندارم.یعنی توی دانشکده هم ناپدید شد.نفهمیدم مرخصی گرفت یا انصراف داد یا چی.

زهرا شاه توری پنج‌شنبه 27 آذر 1393 ساعت 10:26

دوباره امتحان می کنیم.
----------------------------------------------------------
خانوم حیدری ! جواب دادن من به کامنتای تایید شده رو بذارین به حساب نا آگاهیم از مقررات وبلاگببینید الان اینطوری اومدم جواب کامنتا رو میدم.
به الهه پیروز بخت جانم؛ هان این قضیه رو یادمه اینقد رو اعصابت رفته بود که همش می گفتی! وضع شنیع خیلی باحالی تو دختر! جان من.منتظرم بیای تعریف کنی بازم

به پرنیان فلاح عزیز؛ ای جانم؛خیلی دلم برای یونی تنگ شده،خیلی.واقعا قدر روزای بودن توی کانون و دانشگاه رو بدون.خیلی از خوندن نظرت متاثرشدم.و خوشحالم که خودم تاثیری گذاشته ام
به پری جهان جان؛ فقط کاش میتونستم بیام.
به آقای زردکوهی؛ شاید باورتون نشه ولی من شما رو دیده م دوازدهم و سیزدهم اسفند پارسال اومده بودم یونی دنبال مدرکم؛کانون هم اومدم.چند عده عضو جدید دیدم که شما هم یکی از اونها بودید و الان از عکستون یادم اومد.لطف دارین.
به آقای شکوری؛
از بابت جنگولک بازی های معرفی شده متشکرم در اسرع وقت هم اون عکس معهود رو میذارم.باز هم عکس دارم که به نوبت میذارم.


پ ن؛مربای خیار ؟؟؟!!!

به آقای زرگر پنج‌شنبه 27 آذر 1393 ساعت 10:29

به به !شما الان در صندلی دبارت می نشینید پس. نمی دونستم.چه بچه ها بزرگ شده ان (از این جهت که قبلا همیشه ساکت می نشستید یک گوشه )

شاه توری

به خانم شاهتوری پنج‌شنبه 27 آذر 1393 ساعت 16:30

هنوزم ساکت می نشینه یه گوشه
ولی دبیره
بهش میگیم دبیر ساکت گوشه نشین




شکورم و البت شوخی کردم. در حال حاضر گاهی حرف میزنه.

توفیقی پنج‌شنبه 27 آذر 1393 ساعت 21:43

سلام!
ما تا اومدیم جا بگیریم تو کانون و همه رو بشناسیم، شما فارغ التحصیل شدین...
پرسیدیم از اعضا که خانم شاهتوری رفتن؟
گفتن : رفتن که رفتن...
با اینکه کوتاه با شما بودم، اما مرام و معرفت تون یادم هست

خیلی حال کردم با این جمله " از پشت میز کارم" مینویسم!
مرسی که در حد پست نوشتن به یاد کانون هستین!
هرجا هستین، موفق باشین

asadi پنج‌شنبه 27 آذر 1393 ساعت 23:37

پست خیلی خوبی بود
اکثر کامنت ها رو هم خوندم البته نصفه نیمه اما کسی اشاره به این نکرده بود که در وقت اداری صحیح نیست پست بذارید

ولی پست خوبی بود ... گاهن فکر کردن به کوچیکتر بودن از بقیه حس خوبی بهم میده

به توفیق و آقا یا خانم اسدی جمعه 28 آذر 1393 ساعت 20:01


خیلی لطف داری توفیق جان.من خیلی خوشحالم که از روزای اول به کانون اومدنت و کم کم پاگیر شدنت رو به یاد میارم و حتی یادمه خانم جهان چی صدات می کرد.

آقا یا خانم اسدی پست گذاشتن پشت میز کار در صورتی که در اون موقع بیکار باشید بلامانع است.
قدر از بقیه کوچیکتر بودنتونم بدونین و خوشحال باشین که از حالا اومدین کانون

اسمتون رو باس بنویسید که بفهمیم کی داره نظر می نویسه.
حتی اگه ماها بدونیم که شما خانم شاهتوری هستید.
علتش هم اینه که سه چهار سال دیگه یهو این نظر تو سرچی چیزی خونده میشه و نمیشه راحت فهمید کیه که این نظر رو نوشته.
احوال شما؟
شکورم

زهرا شاه توری شنبه 29 آذر 1393 ساعت 12:14


اگر از احوالات اینجانب می پرسید،ملالی نیست جز دوری شما دوستان.
--------------------------------------------------
شاه توری بودم.
در کامنت قبلی به خانم توفیق و آقا یا خانم اسدی هم شاه توری بودم.
------------------------------------------------
آقا هستند یا خانم حالا؟

خانم اسدی.

حیدری بودم :)))

زهرا شاهتوری شنبه 29 آذر 1393 ساعت 12:16

به خانم مدیر وبلاگ:

اینستاگرامم رو می تونم بدم؟(اگه خط قرمز هم هس که دیگه هیچی.پس تایید نمی کنین دیگه)
zahra_shahtoori

اینا رو دیدین میگن: فالو بشه پلیز...


نه مشکلی نداره

مریم حیدری

طلاکوب سه‌شنبه 2 دی 1393 ساعت 15:13

آخی ..

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد