کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی
کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

کانون فیلم و عکس دانشگاه شهید بهشتی

نقدی بر باشگاه مشت زنی ساخته دیوید فینچر

نقدی بر باشگاه مشت زنی

ساخته دیوید فینچر




باشگاه مشت زنی در حقیقت نگاهی است برعکس به هرآنچه که در دنیا رخ می دهد و به تصویر کشاندن زشتی ای است که در پس زیبایی ها نمایان است. این فیلم بر اساس رمان موفقی به همین نام ساخته شده است که نویسنده ی آن چاک پالانیک آنرا از تجربیات، احساسات و نگاهش به جامعه ی خود به تصویر کشانده است و این اثر موفق وقتی در دست کارگردانی صاحب سبک مثل فینچر قرار می گیرد، اثری به یاد ماندنی در ذهن ها خلق می شود.

 

فینچر را جزء کارگردانان صاحب سبک و عقیده در هالیوود می شناسند، با این حال هیچکدام از فیلم هایش را خود ننوشته و تنها آنها را به تصویر کشیده است! از این رو نسبت دادن تمام مفاهیم فلسفی و اعتقادی فیلم هایش به خود شخص او در مقام کارگردان، کار درستی نیست و باید ارزش فکری نویسندگان فیلم هایش را نیز در نظر گرفت. با این حال پس از گذشت دو دهه از فیلم سازی اش می توان وجود نوعی تفکر و بینش را در فیلم هایش یافت و این تفکر به صورت بارز در باشگاه مشت زنی نمایان است.

 

در حقیقت باشگاه مشت زنی تمام حرف های فینچر است که به شکلی عریان و در عین حال ساختارمند عرضه می شود و نگاه او به جهان پیرامونش را می توان از آن دریافت. فینچر مشابه این حرف ها را در فیلم های دیگرش چون "هفت"، "بازی" ، "دختری با خالکوبی اژدها" و یا حتی "زودیاک" بیان می کند با این حال در "باشگاه مشت زنی" به شکلی خارق العاده، دقیق و بجا مطرح می کند.

  

باشگاه مشت زنی با اینکه در اواخر دهه 90 ساخته شده است، اثری است بسیار متفاوت از زمان ساخت خود. در این فیلم خبری از موسیقی متن های مرسوم دهه نود نیست. باشگاه مشت زنی جدید است! رنگبندی! جلوه های ویژه! تدوین و حتی پرداخت داستان هم جدید است! نه کیفیت ساخت فیلم و نه پرداخت آن، هیچکدام پیش از این وجود نداشته است. شاید همین ویژگی است که باعث شد در نگاه مخاطبین به یک شاهکار تبدیل شود. باشگاه مشت زنی برخلاف تصور در گیشه فروش چندانی نداشت و نتوانست انتظارات را برآورده سازد. این فیلم با گذشت زمان مطرح شد و گویی تماشاچیان پس از گذشت چندی از اکران فیلم، متوجه ارزش های آن شدند.

 

داستان باشگاه مشت زنی، داستان هزاران انسانی است که در ظاهری آراسته در بدنه ی قانونمند جامعه خدمت می کنند. انسان هایی که تنها هدف متعالی آنها مصرف است و خود را آن اشیایی که مصرف می کنند، می دانند. راوی داستان (ادوارد نورتون) کارمند بخش بازرسی یک شرکت بزرگ خودروسازی است که پس از چندی دچار کم خوابی شدیدی می شود و نمی تواند شب ها بخوابد. او تلاش بسیاری برای درمان این بیماری انجام میدهد و مراجعه به دکتر و استفاده از آرام بخش های قوی به سرعت بی اثر می شوند. به دنبال این بی خوابی در کلاس های تقویت روحیه بیماران سرطانی شرکت می کند، شاید که فضای آن ها مشکل او را نیز برطرف کند. رفته رفته استفاده از این کلاس ها (به علت حضور مارلا) بی تاثیر می شود و در طی آشنایی با "تایلر داردن" (براد پیت) مرحله ی جدیدی برای درمان بی خوابی و ریشه ی اصلی بیماری اش آغاز می شود.

 

ادوارد نورتون بازیگری توانمند برای اجرای نقش های متفاوت است. استفاده از نورتون به عنوان کارمندی که دچار روزمرگی شده معقول است و بازی او توقع بینندگان را برطرف می سازد. براد پیت (بازیگری که سبک بازی ثابت و یکسان را در نقش هایش به تصویر کشیده است و هیچگاه کیفیت بازی او از حدی پایین تر نیامده است) برخلاف این باور که انتخابش تبلیغاتی بوده است، انتخاب شده است و این انتخاب با توجه به جنبه های مختلف داستان و در راستای اهداف آن بوده است و نه فروش بیشتر فیلم! همچنین هلنا بونهام کارتر در نقش "مارلا" نیز انتخاب مناسبی به نظر می رسد. چهره ی او که بارها در گریم های آشفته و شلوغ پلوغ، تصویری خاص را به نمایش گذاشته، این بار هم سیمایی متناسب با نقشش را ترسیم می کند.

 

فینچر استادانه بازیگرانش را انتخاب می کند و سعی می کند با طرحی استادانه و خارج از قاعده تاثیری عمیق برمخاطب خود بگذارد. بازیگرانش رو به دوربین خیره می شوند و مطالبی را بیان می کنند، این کار می تواند فیلم را مورد استهزاء ذهن قرار دهد و ریسک اخراج شدن از متن داستان را بالا ببرد، با این حال صداقت و جدیت فیلم موجب می شود که بیننده تا آخر، داستان را دنبال کند.

 

 داستان از شب زنده داری های اجباری قهرمان داستان آغاز می شود  و بی خوابی های او موجب می شود تا متوجه محدودیت های پیرامونش شود. او محدود است! صلب آزادی، اولین انگیزه برای کسب آزادی بوجود می آورد و در مواردی که نمی توان آزادی خود را از جامعه پس گرفت، آزادی ذهن خود را از بند جامعه پس می گیرد. راوی خود را در مسیر تکراری زندگی می یابد و از محقق نشدن اهدافش در واقعیت مایوس می شود، از این رو کم کم عقده ها در او شکل می گیرد، عقده هایی که شخصیت او اجازه نمی دهد تا آنها را از میان ببرد پس نیاز به شخصیت متعالی ای که بر تمام این عقده ها فائق آید، لازم می شود.


 

فینچر هوشمندانه و با دقت شخصیت دوم را از همان ابتدا با تک فریم هایی نشان می دهد و این شخصیت همان تایلر است. موجودی که زاده ذهن راوی است تا بر تمام عقده ها و کمبودهایش چیره شود. در حقیقت تایلر جنبه تغییرپذیر و انقلابی راوی است و برعکس شخصیت واقعی فیلم که شخصیتی مقید، ضعیف و ناتوان است، به شدت قوی و قانون گریز است و پذیرش تغییرات و شکستن تمام محدودیت های اجتماعی را خواستار است.

 

 فینچر از تکنیکی در فیلمش استفاده می کند به نام "نمایش تک فریم"، نمایش تک فریم در سینما تکنیکی است که هدف آن، ذخیره ی یک تصویر خاص در ذهن مخاطب است. در این تکنیک یک تصویر در بین فریم های یک فیلم قرار داده می شود. به دلیل سرعت پخش فیلم، تشخیص این تک فریم غیر ممکن است و تماشاچیان تنها احساس پرشی در تصویر را دارند، با این حال تصویر قرار داده شده توسط چشم بیننده دیده می شود و در ضمیر ناخودآگاه وی ثبت می گردد و او بدون درک درست از واقعه ای که برایش رخ داده است، تصویری را در ذهنش ثبت می کند. از این تکنیک در تبلیغات تلویزیونی و سینمایی استفاده می شود.

 

فینچر می کوشد تا مرحله به مرحله تایلر و دلیل نیاز به او را نشان دهد. او این کار را با چهار تک فریم در آغاز فیلم نشان می دهد. تایلر اولین بار هنگامی در نظر راوی شکل می گیرد که او به همکارانش در اداره نگاه می کند که همگی مثل هم در حالیکه قهوه می نوشند، کپی می گیرند و گویی همه کپی ای از یکدیگر هستند. در این هنگام چهره تایلر در یک تک فریم در حالیکه می خندد ظاهر می شود.

 

دومین نمای معرف تایلر زمانی است که بحث با دکتر در رابطه با کم خوابی وی به نتیجه نمی رسد و دکتر در حین ترک مطب، به شخصیت اول می گوید که به جلسات درمانی سرطانی ها مراجعه کند تا متوجه شود که درد واقعی چیست. در حقیقت نیاز به شناخت درد و رسیدن به راهکارهای جدید شرط دوم ایجاد شخصیت تایلر است. (برای رهایی از دردها باید درد کشید و دردی دیگر را تحمل کرد-یکی از دیالوگ های فیلم.).

 

سومین نمای معرف تایلر نیز در همان جلسات آمادگی سرطانی ها می باشد که مردی از تنها شدن و بیمار بودن شدید خود و ترک کردن خانواده اش می نالد. این بیانات بشدت شبیه وضیعت راوی داستان است. انگار او در میان این جمع همدردانی دارد. در آن نما، پزشک و ممدکار اجتماعی به تشویق مرد بیمار می پردازد و از باقی می خواهد که دو به دو دردهای خود را با یکدیگر شریک کنند. شاید این جمله ی راوی داستان برای فهماندن منظور کافی باشد که در پلانی از فیلم دلیل شرکت در کلاس هایش را اینگونه مطرح می کند؛ "وقتی فکر می کنند که داری می میری به حرف هایت بهتر گوش می دهند" و همه حاضرین در جلسه حتی خود شخص راوی نیز به نوعی در حال مرگ است!

 

چهارمین نمای معرف تایلر که شاید یکی از مهمترین نماهای معرف اوست، هنگامی است که نقش اول زن، مارلا در یکی از جلسات حاضر می شود. در حقیقت مشکل اصلی جک داستان (راوی)، مارلا است. مارلا به شخصیت اول (جک) بسیار شبیه است. او هم به نوعی بیمار است، مریض است، در حال فرار از زندگی اجتماعی است. مانند خود قهرمان که صابون را از چربی بدن مردم تهیه می کند و به خود مردم می فروشد، او نیز لباس های مردم را از خشک شویی بر میدارد و می فروشد. هر دو نسبت به مرگ بی تفاوت اند و یا به نوعی مشتاق (مانند زمانی که مارلا خودکشی می کند و صحنه ای که جک در ذهنش سقوط هواپیمایی که در آن است را آرزو می کند). مارلا نیاز شخصیت اول است از این رو وقتی که در جلسات سرطانی ها حاضر می شود، جک باز به بی خوابی مبتلا می گردد. در این حالت است که نیاز به تایلر، شخصیت دوم راوی احساس می شود و او در فرودگاه با این جمله ی راوی که " اگر تو توی یک زمان متفاوت بیدار بشی، در یک جای متفاوت، می تونی تبدیل به آدم دیگه ای بشی؟ " برای اولین بار و نه به صورت تک فریم از پشت سر جک ظاهر می شود.

 

فینچر برای تماشاچیان دقیق کلیدهای بسیاری را قرار می دهد تا خیلی زودتر از پایان فیلم متوجه شوند که شخصیت جک و شخصیت تایلر در حقیقت یکی هستند. از نمایش کامل شخصیت تایلر در فرودگاه که به صورت ناگهانی از پشت جک ظاهر می شود، تا لباسی که در اولین دعواهای خیابانی بر تن تایلر است و رویش نوشته شده "Hustler" به معنی "تجاوز گر" یا " فریبنده ". هر دو شخصیت در اولین برخورد یک کیف در دست دارند. همچنین او در نمایی که جک و تایلر در اتوبوس هستند، مردی را نشان می دهد که به هردوی آنها طعنه می زند ولی تنها از جک عذرخواهی می کند (گویی تایلر وجود ندارد) و یا در اولین حضور مارلا در خانه ی کهنه جک. جک به اعتراض می گوید که "در خانه من چیکار می کنی؟". فینچر قاعده ای را در تمام فیلم اجرا می کند و آن عدم نمایش مارلا، جک و تایلر در یک نما است. هروقت یکی از شخصیت ها وارد کادر می شود، نفر سوم از کادر خارج شده است تا این مثلث ساخته نشود زیرا جک و تایلر در حقیقت یکی هستند.

 

فینچر نمی خواهد فیلم بسازد می خواهد حرف هایش را در قالب فیلم بگوید! او از هر ابزاری برای رساندن پیام فیلم و شخصیت پردازی استفاده می کند. تایلر داردن شخصیتی تغییر پذیر، فعال و شجاع است. او بر تمام نظام های اجتماعی قیام می کند و همه ی قواعد را زیر سوال می برد تا فلسفه خود را عملی کند که آن آزادی از تمام بندهای زندگی اجتماعی است. او در یکی از معروف ترین صحنه های فیلم رو به دوربین می گوید"شخصیت تو به کارت نیست، به پولهایی که تو بانک داری نیست، به ماشینی که می رونی نیست، به محتویات داخل کیف پولت نیست، به لباس ارتشیت هم نیست، تو یه آشغال پر از ادا و اصول هستی" و سعی می کند از قاب فیلم خارج شود که فینچر این کار را با تکان دادن افقی فیلم و نشان دادن حاشیه ی نگاتیوی آن نمایش می دهد. تایلر در این نما حتی قاعده حاکم در فیلم سازی را نمی پذیرد و می خواهد از بند فیلم هم آزاد شود. در حقیقت تایلر آزادی خفه شده ی جک است.

 

جک کیست؟ شخصیت اول فیلم؟ نام جک اشاره ای تلویحی به داستان معروف دکتر جکیل و مستر هاید است که در آن داستان دکتری مهربان و قانون پذیر که در شب تبدیل به هیولایی ترسناک می شود و مردم جامعه اش را نابود می کند. جک حتی نام هم ندارد! این یک توصیف زیباست از تمام انسان های مثل او. جک یک آدم مقوایی است. با "چیز"، "آنها"، "دسته" و "راس" مشخص می شود. نام مشخصی ندارد در جایی " کورنیلوس " است در جایی دیگر "روپرت"، در جایی دیگر "قسمتی از بدن جک(خودش)" و حتی در جایی نام هم ندارد. فینچر جک را به زیبایی توصیف می کند. در نمایی که جک در حال صحبت تلفنی با افسر پلیس در رابطه با آتش سوزی آپارتمانش اش است به او می گوید که " اون ساختمان تمام زندگی من بود، من زندگیم و هر تکه از وسایل اونجا را دوست داشتم، اونایی که نابود شدن خنرز پنزر نبودند بلکه خود من بودند" و این یعنی توصیفی کامل از شخصیت جک. جک دقیقا برعکس حرف تایلر که با حرفش می خواهد از نگاتیو فیلم هم خارج شود، خود را نه یک انسان وابسته به ابزارآلات زندگی که خود را خود ابزارآلات زندگی اش می داند. جک در حقیقت کاریکاتور انسان است!

 

مارلا کیست؟ صحبت در رابطه با مارلا دشوار است. زیرا مارلا را نمی توان تنها یک شخصیت وابسته به فیلم و کتاب باشگاه مشت زنی دانست بلکه شخصیت مارلا را می بایست قاعده ای خارج از فیلم و در کارنامه ی فیلم سازی فینچر جستجو کرد تا بتوان درک درستی از آن یافت.

 

 اصولاً فیلم های فینچر زن ندارند!

فینچر هیچگاه از زن به منزله ی یک قهرمان داستان حرف نمی زند حتی در فیلم هایی مثل "دختری با خالکوبی اژدها" و "اتاق امن" که شخصیت های اول آن فیلم ها زنان هستند! زنان فیلم های فینچر هیچ وقت بد نیستند! چه می خواهند هرزه باشند، چه دروغگو، چه ترسو و یا چه مقتول، باز هیچکدام بد نیستند! بلکه به نوعی مظلوم هستند. نگاه فینچر به زنان همیشه نگاهی از بیرون بوده است. در فیلم های او زنان نریشن (صدای بازیگر به معنای توضیح داستان) ندارند. آنها دغدغه های درونی ندارند بلکه تنهای تنها از مردان اطرافشان اذیت می شوند. نگاه فینچر به زن چیزی جز نمادهای متعالی نیست، حتی در "باشگاه مشت زنی"، مارلا پاسخ تمام دردهای جَک داستان است.

 

شاید به نوعی پاسخ تمام سوالاتی که فینچر در فیلم هایش مطرح می کند، عدم وجود نقش زن در جامعه باشد، که این حاصل نگاهی فمینیستی و منتقدانه به جامعه ی تک جنسی اطرافش است. در فیلم های فینچر زنان موجوداتی مظلوم اند، نماد عشق اند، نماد پرواز و نماد امنیت. فیلم های فینچر در حقیقت داستان مردانی است که یا در راه عشقند (مانند مورد عجیب بنجامین باتن) یا از دردی که بدلیل نبود زنان در زندگی اشان است می نالند. در "هفت" تیرگی و سیاهی داستان با قتل همسر جوان یکی از افسران پلیس شکل می گیرد تا فیلم پایانی تلخ داشته باشد و دو مرد داستان مجرد شوند. به بیانی بهتر تمام مردان فیلم های فینچر به نوعی عقیم هستند. شاید ذکر داستان اتاق امن و استفاده توصیفی از این فیلم برای توضیح بیشتر کافی باشد که زنان در تمام فیلم های فینچر گویی در داخل اتاقی امن که آنها را از هر گونه تهمت و افترایی حفظ می کند هستند.

 

مارلا الهه است. الهه ای که مردان او را فراموش کرده اند و تمام مردانِ موفق، حتی آزادی خواه ترین آنها چون تایلر تنها او را برای استفاده جنسی می خواهند. مارلا پرنده ای است که عاطفه اش را مردان کشته اند، مانند لیزبت در "دختری با خالکوبی اژدها". مارلا تنهاست و منتظر مرگ (ناراحتی اش این است که چرا هنوز زنده است)، ترس های مارلا عجیب است. گویی تنها با بیان ترس هایش می خواهد به نوعی محبت کند. او بدون هیچ ترس و هراسی از خیابانی که ماشین ها با سرعت عبور می کنند رد می شود ولی بخاطر ترس از بیماری سرطان ناگهان ضعیف می شود و به جک زنگ می زند. انگار می خواهد جک را به این بهانه باز ببیند. تشابه مارلا به نقش لیزبت در آخرین فیلم فینچر (دختری با خالکوبی اژدها) قابل تامل است. شاید اگر لیزبت، دختر لاغر اندام با قیافه­ ی عجیبش را ، همان مارلا در باشگاه مشت زنی بپنداریم، ادعای گزافی نکرده باشیم. لیزبت، مارلایی است که عاطفه اش مرده است و تبدیل به یک سوپر زن شده است تا زنان را نجات دهد.  او یک اژدها شده است! لیزبت حتی یک پله فراتر از مارلا است او زنی است که جنسیت ندارد!

 


مردان موفق دنیای فینچر زنان را همیشه فراموش می کنند. مانند افسر سیاه پوست فیلم "هفت" که از همسرش جداشده و همیشه در قاب های خانه اش تنهاست یا نیکی مرد ثروتمند در فیلم "بازی" که تنها زندگی می کند. تایلر هم در انتهای "باشگاه مشت زنی" می خواهد از شر مارلا راحت شود. چه کسانی زنان را فراموش نمی کنند؟ امثال جک ها که تنها دلیلی که موجب می شود تا کاریکاتور انسان نباشند همین عاشق بودن است! یا بنجامین در " مورد عجیب بنجامین باتن". اینان آن دسته از مردانی هستند که فینچر به نوعی اعتقاد دارد که باید باشند ولی نیستند. ترس آنها، در ارتباط برقرار کردن با زنان است. مانند لحظه ای که آپارتمان جک در آتش سوخته است و او برای زندگی جایی را ندارد و به مارلا زنگ می زند ولی جرات نمی کند که صحبت کند و قطع می کند و به شخصیت پنهان خود (تایلر) پناه می برد.

 

 قهرمان داستان "باشگاه مشت زنی" انسانی است که دو بُعد دارد. تایلر آزادی خواه و جک انسانی سرکوب شده. این دو بُعد در تقابل آشکار هستند. از روحیات هردو گرفته تا هنگامی که به نوعی رقیب عشقی هم می شوند. در اولین قرار آنها در کافه، تایلر از جک می خواهد که او را بزند و جک پس از پذیرفتن، مشتی به تایلر می زند و متقابلاً تایلر نیز او را می زند. صحنه های ابتدایی زد و خورد تایلر و جک که همیشه جک در حال کتک خوردن است. در واقع تایلر شخصیت ضعیف را به دلیل ضعفش در مقابل جامعه تنبیه می کند. این زد و خورد و خودزنی ها پایه گذار مکتب و کتاب قانونی می شود که در آن مردان برای تخلیه فشارهای جامعه ی قانونمند و مصرف گرای خود راهی جز خودزنی و دعوا ندارند. آنها برای آزادی باید تمام دارایی هایشان را رها کنند. این کلوپ کم کم در تمام شهرها گسترده می شود و دارای شعب متعدد می گردد. کلوپی  برای مردان که انرژی های سرکوب شده در آنجا تخلیه می شود.

 

جک برای زندگی به تایلر نیاز دارد و تایلر با ایجاد یک تضاد در وضع موجود شخصیت اول، این نیاز را پاسخ می دهد. جک و تایلر در عین تضاد، تشابهاتی با یکدیگر دارند. هر دو در قصر زندگی می کنند، یکی در آپارتمانی مجلل و دیگری در قصری قدیمی و کثیف، جایی که زباله های شهری را نگهداری می کنند. خانه تایلر بسیار عیان است با این حال بسیار خراب و قدیمی. هر دو می دانند که وابستگی به مصرف مخرب است.

 

با بزرگ شدن باشگاه مشت زنی، به تدریج تناقضات دو شخصیت آشکار می شود. تلاش آنها کم کم به جای فرار و تخلیه ی فشار به عملیات خرابکارانه و تروریستی بدل می شود. در حقیقت تایلر دیگر نمی خواهد فشارها را از میان ببرد، می خواهد عامل ایجاد کننده فشار ها را نابود کند و جامعه ای با قوانین خود بسازد. او گروهی تروریستی بدون وابستگی به هیچگونه رهبری ای را بنیان گذاری می کند که خودشان قوانین را وضع می کنند. تشابه انسان هایی که تایلر می سازد، که خودش آنها را "میمون های فضایی" می نامد، با شخصیت جَک (تربیت شده در نظام مصرف گرا) در ابتدای فیلم بسیار جالب است!

 

در حقیقت تایلرِ آزادیخواه هم، در آخر انسانهایی مانند جک را تربیت می کند (که تنها تفاوتشان با جک ظاهر آنهاست). انسان هایی که شستشوی مغزی داده شده اند. آنها هم به نوعی کپی هم هستند و اگر جک در ابتدای فیلم چیزی جز وسائل خانه اش نبود، آنها هم چیزی جز دستوراتی که باید اجرا کنند نیستند. این گروه در همه بدنه جامعه نفود کرده اند و حتی در اداره پلیس هم عضو دارند.

 

جک به نوعی به تایلر علاقه دارد. او از توجه بیش از حد تایلر به یکی از اعضای گروه حسادت می کند و صورت او را در دعوایی از بین می برد. تایلر که نسبت به تمام پایه های اجتماعی جامعه عصیان گر است، تنها یک قانون نانوشته دارد که در تمام فیلم سعی می کند آنرا اجرا کند و آن این است " در باشگاه مشت زنی کسی کشته نمی شود!" در هیچ کدام از عملیات تروریستی تایلر کسی نباید کشته شود. شاید دلیلش این باشد که جک متوجه عمق کارهای تایلر نشود زیرا هنگامی جَک  با عملیات خرابکاری مشکل جدی پیدا می کند که مرگ بهترین دوست واقعی اش "باب" به وقوع می پیوندد.

 

جک کم کم شروع به مبارزه با تایلر می کند. زیرا دیگر این دو نمی توانند در یک بدن باشند و باید یکی حذف شود. ولی نابودی تایلر غیر ممکن است.تایلر جذاب است، نیرومند است، باهوش است و از همه مهمتر شجاع است و جک هیچکدام از آنها نیست جز اینکه صادق است. تایلر همیشه موفق است و هیچگاه دچار ذلت نمی شود و جک همیشه ذلیل است.

 

با اینکه در تمام کارهای تایلر این قانون که "کسی نباید کشته شود" رعایت می شود با این حال تایلر تنها دستور، به قتل یک انسان می دهد.

 او کیست؟ مارلا.

مارلا، تنها زن فیلم صد و بیست دقیقه ای فینچر، برای رسیدن به تحقق تئوری تایلر، باید کشته شود. چرا مارلا؟ زیرا تنها انسانِ آزاد فیلم اوست. او نه در نظام مدرن و مصرف گرا جامعه اش جایگاهی دارد و نه تحت سلطه تایلراست! تایلر، جامعه ای تک جنسی را می خواهد تا همه آزاد باشند و همین امر است که موجب می شود جَک، شخصیت ضعیف و ناتوان فیلم، درصدد مقابله با تایلر قرار گیرد و او را شکست دهد. شاید نگاهی بسیار تمثیلی، دور از واقع و شخصی باشد که بگوییم تنها عشق بود که توانست بر تفکر به ظاهر منطقی و افراطی تایلر چیره شود و جک با شلیک به سر خود این پیروزی را رقم زد.

 

 

صحنه ی پایانی فیلم، بسیار زیباست. در انتهای فیلم همه مرده اند!

ساختمان های مدرن و نماینده جامعه ی مصرف گرا فرو می ریزند. تایلر و تفکرش با گلوله ای نابود می شوند. میمون های فضایی دیگر نیستند و تنها دو انسان، یک زن و یک مرد، در مرکز کادر به صورتی کاملاً قائم و استوار قرار گرفته اند. هر دو با لباس هایی بدوی و کهنه که هم انسان غارنشین و هم شمایل دو کودک خردسال را تداعی می کند. در انتهای فیلم هیچ کدام از دو تفکر پیروز نشده اند، نه زندگی به ظاهر مدرن مصرفی و نه زندگی تمام آزادی خواهانه و افراطی تایلر! تنها دو انسان مانده اند!   

 

و در آخر فینچر با یک تک فریمِ شنیعِ جنسی فیلم را پایان می دهد که هم شوخی ای تلخ باشد، مانند تمام فیلم و هم به این نکته اشاره کند که تاثیر فیلم مانند تاثیر قرار دادن این تک فریم در ذهن ها، جاودانه است و هم به نوعی پاسخی باشد به تمام نقدها و نظراتی که در آینده در رابطه با آن خواهند داشت. در حقیقت اشاره به این نکته که این فیلم در هیچ قالب و فکری گنجانده نمی شود.

 

باشگاه مشت زنی به راستی فیلم خوش ساختی است. با اینکه تمام حرف هایش را نمی توان برای کارگردانش دانست با این حال فینچر تمام حرف های خود و نویسنده کتاب " باشگاه مشت زنی"، چاک پالانیک، را به طرز استادانه ای بیان می کند. فینچر با تیتراژی که از درون بدن جک و نمایش سلول ها و رشته های عصبی بدن اوست فیلم را آغاز می کند که اشاره ای به این موضوع است که مشکل اصلی جک و تمام انسان های مثل او (که باعث شده اند تا تایلرها و مدیران سیستم های مصرفی ایجاد شوند) از خود شخص آنهاست. او همچنین فیلم را با یک نمای دو نفره زن و مرد که اشاره ای به بنیاد تشکیل دهنده جامعه ی انسانی است خاتمه می دهد که شاید، هدفش از این کار جز ساخت یک نمای زیبا برای فیلمش، پاسخی باشد به سوال "چه باید کرد؟" که در ذهن ها پس از تماشای فیلم شکل گرفته است.

 

 

علی محیط



 

 

نظرات 5 + ارسال نظر
شکور دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 21:15

چه عجب ازین ورا
خیلی خیلی بلنده
من باید این رو بخونم؟
میمیرم وسطش که
شکورم

فرامرزی دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 23:21

حاجی پس تو این همه مدت پست نمیذاشتی، داشتی اینو مینوشتی...
نخوندم

سارا حنانی دوشنبه 25 اردیبهشت 1391 ساعت 23:26

من هنوز ندیدم این فیلمو...با اینکه خیلی تعریفش رو شنیده بودم نمیدونم چرا انگیزه نداشتم ببینمش!
الان دیگه جدی جدی تصمیم گرفتم هرطور شده ببینم اینو

سعید پشت مشهدی سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1391 ساعت 18:15

خیلی نقدت شبیه نقدای مجله فیلم بود از متنت هم معلوم بود همه ی فیلم های فینیچر رو دیدی .
خودمونیم تو که این همه وقت داشتی نقد به این بلندی بنویسی پس چرا من رو سر فیلمبرداریم پیچوندی ؟؟!!

چاکریم

دلیاری شنبه 30 اردیبهشت 1391 ساعت 10:06

خوندیم و درود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد